اَردِشیر پاپَگان یا اردشیر یکم یا اردشیر بابکان
(در پارسی میانه: Arđaxšēr-i Pāpagān) بنیانگذار شاهنشاهی ساسانی بود.
از ۲۲۶ تا سال ۲۴۱ میلادی، به عنوان شاهنشاه ایران سلطنت کرد. وی بجای،
اردوان پنجم، آخرین پادشاه اشکانی بر تخت نشست.
دودمانی که اردشیر
بنیاد گذاشت، چهار سده بر ایران، فرمان راندند و ۳۴ شاه داشت که آخرین آن
یزدگرد سوم بود. دودمان ساسانی، در سال ۶۵۲ میلادی، بهدست عربها، سقوط
کرد.
سکهای با نقش اردشیر پاپگان.
«بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد»، بیت نخست کتاب شاهنامه
نیست، بیت نخست مقدمه شاهنامه است. رسم منطقى و متداول تدوین کتاب این است
که مقدمه پس از تدوین تمام کتاب تهیه مىشود، زیرا هدف از نگارش مقدمه
آگاه کردن خواننده از مضمون کتاب، شیوه کار تالیف و دادن آگاهىهاى دیگرى
است که نویسنده لازم مىداند خواننده را پیش از شروع به خواندن متن آگاه
کند.
رسم سنتى مقدمهنویسى بر کتاب، در زبان ما، به طور معمول این بوده که سخن
با سپاس خداوند و ستایش پیامبر و دیگر بزرگان دین شروع مىشده و آنگاه به
ستایش ممدوح پرداخته مىشده و سپس شمهاى در شناساندن خود مىآوردهاند و
بعد سبب تالیف کتاب را ذکر مىکردهاند و احیانا بعضى نکات آمده در متن را
توضیح مىدادهاند. با بیان این نکته مىرسیم به این مطلب که بیت نخست
کتاب شاهنامه چیست؟ مىخوانیم:
سخنگوى دهقان چه گوید نخست؟ که نام بزرگى به گیتى که جست؟[ ب 1 تا 4]
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟ ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگى که آورد پیش؟ که را بود از آن برتران پایه بیش؟
کتابى که مصنف آن مىگوید سى سال براى آفرینش آن رنج برده است و بدان
مىبالد که کاخى افراشته بىگزند از باد و باران، با این بیتها آغاز
مىشود. هر مصنفى مىکوشد براى براعت استهلال و هنرنمایى در صفحات نخستین،
سخن را به انواع صناعات آرایش دهد و هر چه هنر دارد تا آنجا که مىتواند
نشان دهد.
اما مىبینیم که در ادبیات خوانده شده حتى از یک صناعت شعرى بهره گرفته
نشده، نه ایهام، نه جناس، نه کنایه و نه هیچ چیز دیگر. حال آن که این امر
سبک نگارش او هم نیست و از این صناعات در خود کتاب فراوان مىبینیم و
مىیابیم.
هدف این سخنرانى آن است که:
مىخواهیم بدانیم چرا کتابى با این عظمت با بیتهائى این قدر به ظاهر ساده
و بىپیرایه آغاز مىشود: از هشت مصراعى که خوانده شد پنج مصراع پرسشى است:
سخنگوى دهقان چه گوید نخست؟ که نام بزرگى به گیتى که جست؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
که نام بزرگى که آورد پیش؟ که را بود از آن برتر آن پایه بیش؟
اولا: مخاطب که یا شنونده است یا خواننده، با پرسشهاى مکرر سؤالپیچ مىشود.
فایده این کار این است که ذهن مخاطب در زمینههاى پراکنده فلج مىشود و تمام هوش و حواس او متوجه یک نکته مىشود: جواب این سؤال.
دوم: پرسشها با آن که با جملههاى گوناگون بیان شدهاند، اما فقط از یک مطلب مىپرسند.
سوم: شیوه پرسشها به گونهاى است که گویا مخاطب مجبور است با زحمت به آنها
پاسخ گوید، به دنبال جواب در خاطرهاش باید جستجو کند. گویى پاسخى حاضر
ندارد، گویى پاسخ فراموش شده است.
چهارم: پاسخ همچون نشانه گنجى از مخاطب پنهان نگاه داشته مىشود و تکرار
مصرع« که نام بزرگى به گیتى که جست؟» به صورت« که نام بزرگى که آورد پیش؟»
و باز به صورت« که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟» و« که را بود از آن
برتران پایه پیش» تأکید بر پنهان کردن و مهم جلوه دادن پاسخ هنوز ناگفته
است.
پنجم:« بزرگى جستن»،« دیهیم بر سر نهادن»،« نام بزرگى پیش آوردن» و«
پایهاى بیش از دیگر برتران داشتن» با اینکه پرسش مکرر را ساختهاند اما
خبر از چیز دیگرى هم مىدهند که در مصرع اول بیت ششم ظاهر مىشود: آیین
تخت و کلاه.
مخاطب ضمن سؤالپیچ شدن، از شرایط و ویژگیهاى شهریارى نیز آگاه شده است.
ششم:« سخنگوى دهقان چه گوید نخست؟» تنها پرسشى است که با چهار پرسش دیگر
از لحاظ مضمون متفاوت است و حسابش از جهتى جداست. حدس من این است که در
اینجا منظور شاعر از« سخنگوى دهقان» خود اوست و به عبارت دیگر مصراع این
است:« فردوسى چه گوید نخست؟» درست است که شاعر در مقدمه داستانها از
راویان گوناگون نام مىبرد و سپس داستان را شروع مىکند، اما آن راوى در
بیت پنجم آمده است:
پژوهنده نامه باستان که از پهلوانان زند داستان
با قبول این نکته که فردوسى اهل اطناب نیست و خداوند ایجاز است، به سرعت
مطلبى را مىگوید و مىگذرد، به نظر من بعید مىآید در داستان کوتاهى مثل
کیومرث با سه بیت فاصله از دو راوى سخن بگوید. با این همه اصرارى ندارم که
حدسم حتما درست است. بارى در حالت فرضى قبول این حدس به اینجا مىرسیم که
شاعر پرسنده، از خود نیز این سؤال را مىپرسد. یعنى براى خود او هم این
سؤال مطرح است و ما بارها شده که طى خواندن داستانهاى شاهنامه، شاعر را در
کنار خودمان نشسته مىبینیم که با ما رنج مىبرد و یا شادمانى مىکند.
هفتم: واژه« نخست» در مصرع اول فقط به این معنى نیست که نخستین حرف سخنگوى
دهقان چیست بلکه معناى دیگرى هم دارد و آن این است: در گیتى براى نخستین
بار نام بزرگى که جست؟ بنابراین سخن نخست شاعر و شهریار نخست جهان در هم
مىآمیزد.
اینک سه مصرع غیر پرسشى را بررسى مىکنیم:
اول: مصراع پرسشى« که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟» انگار فریادى است از
بن چاهى و پاسخ آن صدایى از دوردست که:« ندارد کس آن روزگاران به یاد»
تأکید در جمله روى هر کلمهاى باشد کوشش مىکنیم آن کلمه را جلوتر بیاوریم.
مقایسه کنید جمله« برو پایین» را با« پایین برو» و حالا مقایسه کنید:«
ندارد کس آن روزگاران به یاد» را با« کس آن روزگاران ندارد به یاد».« نه»
ى« ندارد» در آغاز پاسخ دلهرهاى را در ذهن مخاطب ایجاد مىکند که اگر«
کس» به جاى آن بود فعلیت دلهره به تأخیر مىافتاد و اثرى را که شاعر
خواسته بود بوجود نمىآمد.
دوم: دیگر« کسى» نمانده که آن روزگاران را به یاد داشته باشد. این مصرع رغبت خواننده را دامن مىزند و شوق دانستن را افزون مىکند.
سوم: با کلمه« آن» که پیش از« روزگاران» آمده، این واژه تشخصى مبهمگونه
یافته است. مجموعهاى دلپذیر شده که واهمه از دست دادن آن وجود مخاطب را
فرا مىگیرد و او را آماده مىکند تا بیت بعد از دلهره او بکاهد:
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در
مخاطب با آگاه شدن از مضمون این بیت، اگر چه از دلهرهاش کاسته شده ولى هنوز تمام نشده است. مانع این تمام شدن واژه« مگر» است.
چهارم: بیتهاى پنجم و ششم:
پژوهنده نامه باستان که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
اثر واژه« مگر» در بیت سوم، مانع به پایان رسیدن دلهره، با بیتهاى چهارم
و پنجم زایل مىشود و گره اول داستان گشوده مىشود. مخاطب از این پس آماده
برخورد با حوادث تازه مىگردد. وى خشنود از کشف خویش در دانستن نام نخستین
شهریار آماده شادمانى بزرگى مىشود:
چو آمد به برج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آیین و آب[ ب 7 و 8]
بتابید از آن سان به برج بره که گیتى جوان گشت از آن یکسره
هنگامى که آفتاب از برج فروردین سر بر کشید. یعنى نوروز، در شعر یک کلمه
با اتمام اضلاع و ابعادش در ذهن تداعى مىشود و نوروز در ذهن ما ایرانیان
خانه تکانده شده، لباس نو، بهترین غذاى دوران سال، شیرینى، عیدى، عید
دیدنى، باران، رفتن سرما، آغاز کار طبیعت و انسان، شکوفه، شکفتن، بهار،
جوانى، نطفه بستن میوه در اعماق شکوفه و اینک نخستین شهریار:
کیومرث شد بر جهان کدخداى نخستین به کوه اندرون ساخت جاى
زمان تاجگذارى: نوروز مکان آن: کوه لباس: پوست پلنگ بلندى مقام پادشاهى
اعتبارى است. بلندى اعتبارى شهریارى با بلندى مکانى در هم مىآمیزد و
کیومرث را بلندتر در ذهن مخاطب مىنشاند که از آن فراز بر همه چیز مسلط
باشد. اگر قرار باشد جلوس پادشاهى در کوه باشد چه لباسى زیبندهتر از پوست
پلنگ.
پلنگ در کوهستان مىزید و پیوسته به اوج قله مىرود. مىگویند شبهاى مهتاب
از آن فراز مىخواهد به ماه بجهد و گاه جان خود را بر سر این سودا از دست
مىدهد. درد پلنگ درد انسان هم هست.
من در هیچ یک از روایتهاى کیومرث چه پیش از اسلام و چه پس از آن، در
منابعى که در اختیار داشتم ندیدم اشارهاى به پلنگینه پوشیدن کیومرث شده
باشد. البته پوست پوشیدن هست، اما پلنگینه نه. حال این لباس را چه فردوسى
تن کیومرث کرده باشد و چه کس دیگرى، هماهنگى و زیبایى خاصى به زندگى
آغازین پرتحرک و زورمند انسانى که مىکوشد پیوسته خود را بالاتر بکشد،
داده است. و این تنها لباس شهریار نیست که لباس همه ایرانیان است.
سر تخت و بخشش برآمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه[ ب 10]
پس از تاجگذارى که حادثه اول داستان است، زمینهچینى براى حادثه بعدى
فراهم مىشود. نخست مقدماتى در این که زندگانى نو بود. همه چیز باید کشف و
اختراع مىشد.
پوشیدن رسمى تازه بود. خوراک دگرگونى یافت و سى سال با فر شاهنشهى که
مانند قرص ماه بدر از فراز درخت سرو مىدرخشید سلطنت کرد. زیبایى و مهر و
نیروى او چنان بود که تمام درندگان و جانوران در برابر او مىآرمیدند و از
او فرمان مىبردند، رسم و آیین فرا مىگرفتند. شیفته شخصیت او بودند. این
کیومرث زیبا، مخترع، دادگر و محبوب پسرى دارد. حادثه از اینجا شکل مىگیرد:
پسر بد مر او را یکى خوبروى هنرمند و همچون پدر نامجوى[ ب 17]
سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود[ ب 18]
مصرع« کیومرث را دل بدو زنده بود» از نظر شاعر کافى نیست که سکوى پرتاب حادثه را شکل دهد. پس مىافزاید:
به جانش بر از مهر گریان بدى ز بیم جداییش بریان بدى[ ب 19]
ترس جدایى و احتمال این که در آینده مبادا چنین اتفاقى بیفتد پدر را بریان
مىکرد چه رسد به خود جدایى و واى اگر این جدایى به سبب مرگ باشد. در
اینجا باید روى واژه پسر تأمل کنیم. به تعبیرى پسر یعنى ادامه زندگى پس از
مرگ خویش. میل به جاودانگى از دیرباز ذهن انسان را به خود مشغول کرده است.
اما این وهمى است که به واقعیت نپیوسته و به شکل دیگرى بروز کرده است. به
شکل خود را نهادن در وجود دیگرى که آن هم پاره تن توست، پسر تو. حال اگر
شهریار باشى و پسر تو جانشین تو و معناى آن استمرار قانون و داد باشد و
استمرار نام کشور. چنین موقعیتى از لحاظ داستاننویسى منطق خاص خود را که
دلهره براى از دست دادن چنین فرزندى باشد، مىیابد. آن هم تنها فرزند. با
درک مسئولیت خطیر جهاندارى بدیهى است که کیومرث را دل به سیامک زنده باشد.
پس از طى روزگارى خوش، دشمنى ظهور مىکند. تا این زمان نابسامانى به سبب
نداشتن سالار، بىنظمى، برهنگى و آسیبپذیرى در برابر طبیعت بوده و دشمنى
فرد با فرد که با شهریارى کیومرث این نابسامانیها سامان پذیرفته. حال این
مجموعه بسامان بهتر از گروههاى نابسامان مىتوانند زیست، بهتر مىتوانند
از نعمتها برخوردار شوند. لباس اختراعى است که به وسیله آن مقاومت در
برابر سرما افزون مىشود و امکان مبارزه با طبیعت را بیشتر مىکند. نتیجه
مىگیریم:
وضعیت این گروه رشگانگیز است، جهان در برابر چشمان همسایه برهنه از حسد سیاه مىشود:
به گیتى نبودش کسى دشمنا مگر بد کنش ریمن آهرمنا[ ب 21 تا 24]
به رشگ اندر آهرمن بدسگال همى راى زد تا ببالید بال
یکى بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن دیو بچه سیاه ز بخت سیامک وزان پایگاه
به معنى« ریمن» توجه کنیم: 1- محیل، حیلهگر، مکار، 2- کینهور. حال معنى
بدسگال: 1- بداندیش، بدخواه، 2- بدگوى. از فرهنگ معین. درک این نکته آسان
است که صفات آورده شده براى اهریمن، درست در تقابل با اندیشه و کردار و
گفتار نیک است. از این مرحله جدال بىپایان نیکى و بدى آغاز مىشود. جدالى
که همچنان ادامه دارد. نیکان براى پیروزى از نیرویى بهره مىگیرند که بدان
بدان دسترسى ندارند و آن نیروى فراانسانى است. در این داستان:
یکایک بیامد خجسته سروش بسان پیرى پلنگینه پوش[ ب 28]
بگفتش وراازین سخن در به در که دشمن چه سازد همى با پدر[ ب 29]
از این نیروهاى فراانسانى در شاهنامه: سیمرغ هست، رؤیا هست، روئینهتن شدن
هست، امکان گامزدن بر آب و غرق نشدن در آن هست و سروش. با این همه نیکان
پیوسته پیروز نیستند. فردوسى با همه ستایش نیکى و داد و یزدانپرستى خود
بسیار اندوهگین است.
همو در مقدمه مىآورد که امیر منصور دهقانان و فرزانگان را از سراسر
خراسان گرد مىآورد و از آنها مىخواهد تاریخ را بنویسند تا بلکه به این
راز پى برد:
که گیتى در آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند؟[ ب 132]
دور نیفتیم، سیامک با آگاهى از توطئه اهریمن به جنگ او مىشتابد.
بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ[ ب 32]
نتیجه نبرد:
سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بىخدیو[ ب 37]
حادثه دوم داستان با مرگ سیامک پایان مىگیرد. سوگوارى کیومرث بسیار
غمانگیز توصیف مىشود. سوگوارى که یک سال ادامه مىیابد. نطفه حادثه سوم
که برگرفته از حادثه اول و دوم است بسته مىشود: شاد بودیم( حادثه اول).
به شادى ما رشگ بردند، آن را نابود کردند( حادثه دوم). با انتقام، شادى از
دست رفته را باید بازگرداند( حادثه سوم).
حادثه سوم روایت کینخواهى است که در سراسر شاهنامه دلیل و بهانه شروع
بسیارى از جنگها با همسایگان است. کینخواهى به عنوان اصلى مقدس و
خدشهناپذیر باورانده شده است:
کى نامور سر سوى آسمان برآورد و بد خواست بر بدگمان[ ب 49 تا 51]
بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را
وز آن پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت
میراث پدر براى فرزند مال و خواسته تنها نیست. گاهى نام هم هست. ممکن است
مال پدر را ببرند که باید باز پس گرفت و ممکن است جان پدر را هم بگیرند که
باید انتقام خون او را گرفت:
خجسته سیامک یکى پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت[ ب 52 تا 54]
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر
در سه بیتى که خواندم، اولا: شاعر خبر از فرزند داشتن سیامک داد، دوم: نام
او را گفت، سوم: شخصیت او را آشکار کرد و چهارم: مهد پرورش او را باز نمود.
پدربزرگش نقش و وظیفه نوه را به او مىگوید و در خلال آن یک چیز دیگر هم
هست که در چند بیت بعد بکار مىآید:« که من رفتنىام تو سالار نو». از
همین جا به طور مبهم شاعر به ما مىفهماند که حضور کیومرث در جهان در گرو
یک حادثه است.
آرایش سپاه از لحاظ پرداخت داستان غریب است سپاهى مرکب از آدمیان و
جانوران در برابر دیوان آرایش مىگیرد. نکته درخشان از نظر من جاى گرفتن
کیومرث است در پس پشت سپاه. نوه جلودار است. چرا کیومرث خود را در چنین
موقعیتى قرار مىدهد؟ نخستین چیزى که به ذهن مىرسد این است که مىخواهد
از آسیب محفوظ بماند. شهریار دلیر چرا باید از آسیب بهراسد؟ گمان من این
است: از آسیب نمىترسد.
وسوسه او چیز دیگرى است. مىترسد ناخورده شراب کینهخواهى بمیرد! ترس وى
از مرگ نه به سبب دیگر در این جهان نبودن بلکه به سبب ناکام مردن است. شش
بیت بعد دلیل آن آشکار مىشود و چه شتابان:
چو آمد مران کینه را خواستار سر آمد کیومرث را روزگار[ ب 69]
بارى، هوشنگ بر دیو پیروز مىشود( حادثه سومى و پایانى) کیومرث درخشان
توصیف شده و دیو سیاه، روز و شب، نور و تاریکى، یزدان و اهریمن.
بخش نخست سخنان خود را خلاصه مىکنم: کیومرث فردوسى نخستین شاه، نخستین
کسى است که تاج بر سر مىنهد، خوراک و پوشاک نو مىکند، جانوران از او
فرمان مىبرند و در جنگها شرکت مىکنند. مسکن او کوهستان است دیوان بر این
بهروزى رشک مىبرند. در نبرد نخست سیامک پسر کیومرث به دست دیو کشته
مىشود. کیومرث تشنه انتقام، از پس یک سال سوگوارى، نوه هوشمندش را به جنگ
دیو سیاه مىفرستد. نوه دیو را مىکشد. آرزوى کیومرث برآورده مىشود.
مىمیرد و نخستین داستان شاهنامه با پیروزى نیکى پایان مىپذیرد.
در این بخش از سخنرانى مىخواهم تفاوتهاى کیومرث فردوسى را از کیومرثهاى دیگر برشمارم.
در مقدمه باید گفت که واژه کیومرث در اوستایى گیومرتن و به معنى« زندگى
میراى انسانى» است که در پهلوى به صورت گیومرد و در فارسى گیومرت و کیومرث
درآمده است. در بندهش، درباره آفرینش مادى هرمزد[ به نقل از پژوهشى در
اساطیر ایران، تالیف مهرداد بهار ص 15] چنین آمده:« گاو یکتا آفریده را در
ایرانویج آفرید به میانه جهان، بر بالاى رود وهدائیتى که میانه جهان
است.( آن گاو) سپید و روشن بود چون ماه که او را بالا به اندازه سه ناى
بود. براى یارى او آفریده شد آب و گیاه، زیرا در دوران آمیختگى او را زور
و بالندگى از ایشان بود.
ششم: کیومرث را آفرید روشن چون خورشید. او را به اندازه چهار ناى بلندى بود.
پهنا چون بالا، راست بر بالاى رود دائیتى که میانه جهان ایستد. کیومرث بر
سوى چپ گاو و بر سوى راست( هرمزد آفریده شدند) دورى ایشان یکى از دیگرى و
نیز دورى از آب دائیتى به اندازه بالاى خود( ایشان) بود. کیومرث داراى
چشم، داراى گوش، داراى زبان و داراى دخشک بود. دخشک داشتن این است که مردم
از تخمه او بدانگونه زادند. براى یارى او خواب آسایش بخشنده آفریده شد
زیرا هرمزد آن را به تن مرد بلند پانزده ساله روشنفراز آفرید. او کیومرث
را با گاو از زمین آفرید. او از روشنى و سبزى آسمان نطفه مردمان و گاوان
را فراز آفرید، زیرا این دو نطفه را( که) آتش تخمهاند نه آب تخمه، در تن
گاو و کیومرث بداد تا افزایش یافتن مردمان و گوسفندان از آن بود.» از
بندهش بزرگ به طور خلاصه چنین مستفاد مىشود که در طالع کیومرث سى سال
زندگانى مقرر شده بود که سالهاى عمرش در هنگام ستیز ثوابت با سیارات است.
هنگامى که مرگ بر کیومرث چیره مىشود بر دست چپ مىافتد و نطفه او بر زمین
مىریزد تو چون تن کیومرث از فلز ساخته شده بود هفت نوع فلز از تن او
آشکار شد. آن نطفه داخل زمین شد و در پایان چهل سال مشى و مشیانه به صورت
گیاه ریواسى که یک ساقه و پانزده برگ داشت و نشانه پانزده سالگى( آنان)
بود از زمین روییدند.
از آنان پیشرفت جهان، نابودى دیوان و آسیبرسانى گنامینو( اهریمن) حاصل
شد. این نخستین کارزار کیومرث با گنامینو بود[ نقل به اختصار از نمونههاى
نخستین انسان، نخستین شهریار. تالیف کریستن سن].
کیومرث در آثار این دوره نخستین کس است که با بر زبان آوردن گفتار راست به
قلمرو مینوى امشاسپندان یعنى بهشت برین رسیده است. او نمونهاى است که از
نطفهاش نخستین جفت نر و ماده بشرى بوجود مىآیند و همانطور که عرض شد با
توجه به یکسان بودن بلندى و پهناى قامت او با فرزندانش چندان شباهتى
نداشته است.
کیومرث نمونه اولیهاى است که پیش از وجود بشر بوده است. اگر چه در
بخشهایى از آثار پهلوى این تمایل را مىتوان دید که کیومرث نخستین انسان
به معنى واقعى بشمار مىرفته است. اما در تواریخ دوران اسلامى است که این
تصور از کیومرث اعتبار بیشترى مىیابد. بىتردید کیومرث به عنوان« نمونه
اولیه» قدیمتر است از کیومرث به عنوان« نخستین انسان»[ ص 43 نمونههاى...].
تاریخنویسان سدههاى نخستین هجرى برداشتها و خبرهاى گوناگونى از کیومرث
مىدهند که ذکر جزء به جزء آراى ایشان در این سخنرانى خستهکننده است و
پژوهنده مىتواند براى آگاهى بیشتر به کتابهاى مربوط رجوع کند. کار ما در
اینجا بیشتر شیوه برخورد مورخان و فردوسى با این موضوع است.
2- تفاوت کیومرث فردوسى را با دیگر کیومرثها باز نماید.
3- و بکوشد تا علت انتخاب این روایت را از جانب فردوسى بیشتر توضیح دهد.
1- یعقوبى متوفاى پس از سال 292[ به نقل از تاریخ یعقوبى، جلد اول، صفحه
193]« پارسیان براى پادشاهان خود چیزهاى بسیارى ادعا مىکنند که قابل قبول
نیست. از قبیل فزونى در خلقت تا آنجا که براى یک نفر چندین دهان و چندین
چشم و براى دیگرى صورتى از مس و بر شانه دیگرى دو مار که مغز سر مردمان
خوراک آنهاست باشد. و همچنین زیادى عمر و دفع مرگ از مردم و مانند اینها
از امورى که عقل آن را نمىپذیرد و در شمار بازیها و یاوهگوئیهاى
بىحقیقت قرار مىدهد. اما پیوسته خردمندان و دانایان عجم و بزرگان و
شاهزادگان و دهقانانشان و اهل علم و ادب اینگونه مطالب را نگفته و صحیح
ندانسته و از حقیقت بر کنار شمردهاند.» 2- طبرى[ جلد اول. ص 93].« اما
بیشتر دانشوران پارسى پنداشتهاند که کیومرث همان آدم است و بعضىشان
گفتهاند که وى پسر تنى آدم از حوا بود و بعضى دیگرشان درباره او چیزها
گفتهاند که کتاب از نقل گفتارشان دراز شود و از یاد آن چشم پوشیدیم که
هدف ما در این کتاب ذکر شاهان است و روزگارشان... الخ. گروهى از دانشوران
غیر پارسى همانند پارسیان کیومرث را آدم پنداشتهاند اما درباره نام وى با
علماى پارسى موافق و درباره حال و صفت او مخالفند و گویند کیومرثى که
فارسیان آدم علیه السلامش دانستهاند عامر بن یافث بن نوح بود و مردى
کهنسال بود و سالار قوم بود و به کوه دنباوند از جبال طبرستان مشرق مقیم
بود و ملک آنجا و فارس داشت و کارش بالا گرفت و پسران خود را گفت تا بابل
را بگرفتند و مدتى ملک اقالیم داشتند و کیومرث همه بلاد خویش را مصون کرد
و شهرها و حصارها بنیاد نهاد و آباد کرد و سلاح فراهم آورده و اسب گرفت و
در آخر عمر جبارى کرد و نام آدم گرفت و گفت هر که مرا بجز این نام بخواند
گردنش بزنم و سى زن گرفت و نسل وى از آنها بسیار شد و مارى پسرش و ماریانه
دخترش در آخر عمر وى زاده شدند و دلبسته آنها شد و تقدمشان داد. از این رو
شاهان از نسل ایشان بودند و ملک وى گسترش یافت و بزرگ شد.
3- بلعمى:« و اندر شاهنامه بزرگ ایدون گوید پسر مقفع که از گناه بیرون
آمدن آدم از بهشت تا به روزگار پیغمبر ما شش هزار و سیصد سال است... و پنج
هزار و نهصد سال نیز گویند. و ایدون گویند که نخستین کسى که اندر زمین آمد
آدم بود و او را کیومرث خواندند...[ پس از نقل نام چند راوى] وى در جاى
دیگرى مىافزاید:« و دیگر گویند گبران و بسته کستیان که ایزد اندر جهان
نخستین چیز مردى آفرید و گاوى و آن مرد گیومرث خوانند و معنى گیومرث زنده
گویاى میرا بود. پس او را گر شاه خواندندى که جهان بیران( ویران) بود و او
اندر شکاف کوه بودى تنها، و مردم با وى نبودى و معنى« گر» کوه باشد و او
را پادشاه کوه خواندند و سى سال تنها بزیست بىکس، پس بمرد و آن آب از پشت
وى بیامد اندر شکاف زمین شد و چهل سال اندر زمین بود و از پس چهل سال دو
بن پیکر از زمین برآمد. پس دو درخت گشتند برسان مردم یکى نر و دیگر
ماده... و از ایشان فرزندان آمدند و ایشان را مشى و مشانه خوانند و
اسلامیان آدم و حوا خوانند. و این همه خلقان از ایشان پدید آمدند»[
نمونههاى نخستین انسان، نخستین شهریار ص 88].
4- مسعودى در مروج الذهب:« ایرانیان با وجود اختلاف عقاید و فاصله میان
سرزمینهایشان و گوناگونى اقامتگاههایشان و انگیزههایى که سبب حفظ
انسابشان شده است که آن از نسلى به نسلى و از کوچک به بزرگ نقل مىشود،
حکایت مىکنند که نخستین شاه آنان کیومرث بود و اینجاست که اختلاف میان
آنان پیش مىآید. بعضى از آنان برآنند که کیومرث بزرگترین پسر آدم بود و
دیگران که در اقلیت هستند اصل نسل انسان و سرچشمه همه نژادها به شمار
مىآورند. و بعضى دیگر از آنان کیومرث را با امیم پسر لاود پسر ارم پسر
سام پسر نوح یکى مىدانند.» مسعودى در جاى دیگر کتاب خود مىآورد:« مجوسان
را درباره کیومرث بحثى دراز است. از جمله این که مبداء پیدایش نسل بود و
او و زنش که مشی
1- ابیات آغازین شاهنامه را از دیدگاه قصهنویسى بررسى کند.
1- در منابع اوستایى و پهلوى راجع به افسانه کیومرث و نمونه گاو، مشى و
مشیانه درگاهان، اوستاى متأخر و بندهش مطالبى هست که آوردن همه آنها در
این مقال نمىگنجد. چون خود کتابى است و از حوصله این سخنرانى بیرون است.
از آنجا که مفصلترین روایت درباره آغاز جهان انسانى در بندهش آمده است،
خلاصه آن را مىآورم:
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیهان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است نگارنده برشده گوهر است
به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام از جایگاه
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست
دفتر شاهنامه را با نام یزدان پاک باز کردیم. یزدانی که سرزمینی به نام
ایران را آفرید؛ سرزمین اولین ها و آخرین ها. داستان شاهنامه با داستان یک
شاه آغاز می شود. مردی اهورایی به نام کیومرث، اولین شاه ایران و جهان و
بنیانگذار سلسله عظیم کیانی.
چنین گفت کایین و تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
کیومرث بعد از خدا سرآغاز بود. او اهریمن را نابود کرد، آیین را به
ایرانیان عرضه کرد و بر تخت نشست. پورآهرمنا پسر اهریمن در پی تاج و تخت
کیومرث بود. کیومرث فرزندی دلیر به نام سیامک داشت. سیامک نتوانست گستاخی
های پورآهرمنا را تحمل کند و به تنهایی بر او تاخت و در نبردی نابرابر به
دست پورآهرمنا کشته شد. کیومرث برای انتقام پسرش تدارک جنگ دید. او پسر
سیامک که هوشنگ نام داشت را بر تخت نشاند و خود راهی میدان مبارزه شد. سر
دیو را از تن جدا نمود ولی خود نیز در این جنگ کشته شد.
هوشنگ دارای هوش و فرهنگ زیادی بود. او دوران آرامی را گذراند و در مدت
شاهنشاهی اش شادی را برای ایرانیان به ارمغان آورد. هوشنگ پایه گذار جشن
سده در ایران بود. پس از هوشنگ پسرش طهمورث جانشین او شد. طهمورث اولین
پادشاه کیانی بود که از او فره ایزدی برخواست.
چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید از او فره ایزدی
طهمورث قدرت زیادی در نابود کردن دیوهای زشتی و پلیدی داشت به همین منظور مردم او را طهمورث دیوبند می نامیدند
طهمورث فرزندی به نام جمشید داشت. جمشید لیاقت زیادی برای جانشینی پدر
داشت و پس از او بر تخت نشست. پس از تاجگذاری جمشید جشن نوروزی برای اولین
بار در ایران گرفته شد.
چنین جشن فرخ از آن روزگار بما ماند از آن خسروان یادگار
جمشید پادشاهی پر استعداد بود. او همه گونه صنعت را به ایرانیان آموخت و
باعث پیشرفت آنها شد و تا حدی پیش رفت که دنیا از برکت وجودش آباد گشته و
همه در کنار هم با خوشی زندگی می کردند تا اینکه غرور بر جمشید غلبه کرد.
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
جمشید یزدان را فراموش کرد و خود را ستود و همین غرور پایان کار او بود.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش چو خسرو شدی بندگی را بکوش
در این بین ضحاک تازی با نیرنگ های ابلیس قدرت را در دست گرفت و مردم
ایران که از جمشید نا امید شده بودند سوی او شتافتند و او را شاه ایران
خواندند. جمشید تاج و تخت نهاد و ناپدید گشت. ضحاک دو دختر پاکدامن جمشید
به نام های شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت. پس از سال های طولانی ضحاک
ظالم جمشید را یافت و او را با اره به دو نیم کرد. ظلم و قدرت ضحاک فراگیر
شده بود و هیچ کس توانایی مقابله با او را نداشت. مارهایی در پی بوسه
اهریمن روی شانه های او روییده بود و به فریب ابلیس تنها غذای آنها و مایه
تسکین ضحاک خوراندن مغز سر انسان ها به آنها بود. هر روز تعداد زیادی
انسان کشته می شدند تا غذای افعی های شاه را تامین کنند. مردم به ستوه
آمده بودند تا اینکه ضحاک خواب دید کسی او را به بند خواهد کشید. از آن
زمان به بعد او روی خوش ندید و دائم با فکر آن شخص عذاب می کشید.
آبتین که از نژاد جمشید بود فرزندی به نام فریدون داشت. فریدون سه سال اول
عمرش را از گاو شیر خورد سپس مادرش فرانک از ترس ضحاک او را به البرز کوه
برد و نزد مرد پاک دینی سپرد. مرد پاک دین به خوبی او را بزرگ کرد. روزها
سپری می شد و مغز سر مردم همچنان خوراک مارهای ضحاک می شدند تا اینکه نوبت
به فرزندان کاوه رسید. این حادثه شروع انقلاب کاوه آهنگر بود. کاوه خروشید
و خشمگین به درگاه شاه وارد شد و فریاد برآورد
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
ضحاک که از هیبت او به شگفت آمده بود کاری از پیش نبرد؛ کاوه بیرون شد.
همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخواست گرد
اینگونه بود که آن پرچم درفش کاویانی نام گرفت. کاوه ذهن مردم را به سمت فریدون برد.
کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
پایگاه ضحاک بیت المقدس بود. فریدون سپاهی آماده کرد و چون برای عبور از
دریا کشتی نداشت به همراه سپاه شناکنان خود را به آنطرف دریا رساند. طلسم
و جادویی که ضحاک بسته بود را شکست و دیوان را با گرز گران از پا درآورد و
خود را به قلمرو او رساند. دختران جمشید را آزاد نمود و آنها را از آلودگی
ها پاک کرد. ضحاک در هندوستان بود اما پس از آگاه شدن از وضعیت بازگشت.
جنگی درگرفت و فریدون پیروز شد و اینگونه به سلطنت ظالمانه ضحاک تازی
پایان داد.
همی گفت این جایگاه منست به نیک اختری بومتان روشن است
که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه
پس از آن ضحاک را بر بند کرده به کوه دماوند برد.
بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند
فریدون شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت و دو پسر از شهرناز و یک پسر از
ارنواز زاده شد. نام این پسران سلم ، تور و ایرج بود. فریدون روم و خاور
را به سلم داد. توران و چین را به تور داد و ایران را به ایرج سپرد.
نشستند هر سه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد
سال ها گذشت و فریدون سالخورده شد. ایران به اوج شکوفایی رسیده بود و همین
امر باعث شد افکار پلید به سراغ سلم و تور بیاید. آنها به جایگاه ایرج رشک
بردند و پنداشتند پدر آنها را فریفته است به همین منظور پیکی به سمت
فریدون فرستادند و پدر را تهدید نمودند. فریدون که از قصد شوم آنها باخبر
شده بود به شدت اندوهناک گردید و در دل خطاب به آنها گفتک
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
فریدون که به آشتی امید داشت نامه ای به دو فرزندش نوشت تا بدین وسیله
آنها را به آرامش دعوت کند وبرای جلب اعتماد بیشتر وظیفه ارسال این نامه
به برادرشان ایرج سپرده شد.
سه فرزند را خواهم هم آرام وناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
ایرج با آنها دوستانه رفتار کرد اما آنها قصد داشتند او را از قدرت خلع
کنند. ایرج پس از اینکه برادران را در مخالفت لجوج دید و به نیت آنها پی
برد گفت:
مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید بر این رنجه کرد
تور خنجری آغشته به زهر را از نیام بیرون آورد و قامت برادرش را در خون رنگین کرد و سر ایرج را نزد پدر فرستاد.
به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان
دنیا پیش چشمان فریدون تیره و تار گشت. رنجی طاقت فرسا او را احاطه کرد و
دو فرزندش تور و سلم را نفرین کرد. همسر ایرج، ماه آفرید فرزندی در شکم
داشت که باعث امید فریدون بود اما از قضا بچه دختر شد و تمام امیدهای
فریدون به ناامیدی مبدل گشت اما تقدیر باعث شد نشاط دوباره به فریدون
بازگردد. سالها گذشت، دختر بزرگ شد و ازدواج کرد. از او فرزندی متولد شد
که منوچهر نام گرفت. منوچهر تحت تربیت فریدون رشد کرد و ولیعهد شد. سلم و
تور وقتی این خبر را شنیدند دسیسه ای ترتیب دادند که همان سرنوشت ایرج را
برای منوچهر رقم بزنند. آنها فرستاده ای نزد فریدون برای عذرخواهی
فرستادند ولی فریدون از قبول صلح سر باز زد. سلم و تور که به قدرت رسیدن
منوچهر را خطری جدی برای خود تلقی می کردند به ایران حمله ور شدند. فریدون
لشکری آماده کرد و قارن یکی از فرزندان کاوه را به عنوان فرمانده جنگی با
منوچهر به میدان فرستاد. راست لشکر به سام فرزند نریمان تعلق گرفت. نریمان
در گذشته سابقه فرماندهی و وفاداری به خاندان سلطنتی را در کارنامه اش
داشت و اینک پسرش یکی از پهلوانان نامی ایران و ادامه دهنده راه پدر بود.
چپ لشکر به گرشاسپ سپرده شد. سواران ایرانی همگی با درفش کاویانی که پرچم
ایران بود به کین خواهی ایرج گرد آنها جمع شده بودند.
منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشه نارون
چپ لشکرش را به گرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد
جنگ آغاز شد و با دلاوری ایرانیان منوچهر موفق به شکست تور گردید. او را
از زین به زیر کشید و سر از بدنش جدا نمود و نزد فریدون فرستاد. فریدون از
جهتی شاد و از جهتی بسیار غمگین شد. او از این همه برادر کشی به ستوه آمده
بود. منوچهر مکری کرد و سردار روم، سلم را نیز شکست داد سپس به گیلان
بازگشت و فریدون تاج و تخت را به او سپرد.
بفرمودیش تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه
پهلوان پهلوانان سام، اولین کسی بود که پادشاهی را به وی تبریک گفت. از
دیگر خدماتی که بعدها توسط سام انجام گرفت رهبری جنگی بود که نبیره سلم
راه انداخت. او با سپاهی بزرگ به ایران حمله کرد اما با لشکر دلاور سام
مواجه شد و نابود گشت. سام مدت ها بود که فرزندی نداشت تا اینکه یزدان به
او فرزندی داد اما این فرزند موهایی سفید داشت و این مسئله باعث ناراحتی
سام شد. اطرافیان موهای سفید بچه را نشان اهریمنی می دانستند. سام تصمیم
گرفت او را به کوه البرز جایی که سیمرغ آنجا لانه داشت ببرد و رهایش
نماید. سیمرغ که به دنبال غذا برای فرزندانش بود او را دید و به خانه برد
اما از شدت زیبایی هیچ یک تن به آزار او ندادند و سیمرغ او را بزرگ کرد.
سالها گذشت. سام خواب هایی دید و فهمید باید برای یافتن فرزند مطرود شده
اش به البرز کوه برود. او توبه کنان آنجا رفت و فرزندش را ملاقات نمود.
سیمرغ به زال گفت هر وقت در زندگی به مساله ای دشوار برخوردی پری از پر
های مرا در آتش بسوزان تا من برای کمک به سراغت بیایم. خبر بازگشت زال به
گوش منوچهر شاه رسید و برای تبریک فرزندش نوذر را نزد سام فرستاد. زال با
تشریفات کامل به زابلستان فرستاده شد و در آنجا مشغول تحصیل دانش گردید و
تا جایی پیش رفت که در دانش همتایی در دنیا نداشت. شاه کابل در آن زمان
مهراب بود. مهراب از نوادگان ضحاک بود و رابطه اش با دربار ایران سیاه
بود. او دختری زیبا به نام رودابه داشت. زال در سفری که به کابلستان داشت
دختر را دید و شیفته او گشت.
دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت
رودابه نیز دل به عشق زال داد. سام باخبر شد و از اینکه فرزندش قصد ازدواج
گرفته بود شاد گشت اما وقتی خبر به منوچهر رسید این ازدواج را به صلاح
کشور ندانست و نسبت به عوابق آن احساس خطر نمود حتی تصمیم گرفت به
کابلستان حمله کند و زمین را از وجود ضحاک زادگان پاک کند.
فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست
ستاره شناسان ثمره این ازدواج را مردی خواندند که ناجی ایران زمین خواهد بود
بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید
هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بسته شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
خیال منوچهر راحت شد و به این وصلت رضایت داد اما وقتی خبر به مهراب شاه
رسید به شدت خشمگین شد و رضایت نداد اما بعد به اصرار همسرش سیندخت قبول
کرد. سیندخت که زنی زیرک و سخنور بود به زابل آمد و درباره ازدواج زال با
دخترش با سام مذاکره نمود. همه چیز برای این وصلت مهیا شد و ازدواج در
گرفت. پس از مدتی رودابه باردار شد. وقت زاییدن چون بچه بسیار درشت اندام
بود حال رودابه وخیم گشت. زال که نمی دانست برای نجات همسرش از مرگ چه کند
سراسیمه پری از پرهای سیمرغ را در آتش انداخت و اینگونه او را به نزد خود
فراخواند. سیمرغ آمد و طریقه بیرون آوردن بچه توسط خنجر زدن به پهلو را به
او آموخت و به این ترتیب بچه به دنیا آمد. رودابه چون از مکافات این بچه
رسته بود نام او را رستم نهاد.
برَستم بگفتا، غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر
به رستم همی داده ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر
چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود
سالها گذشت و فرشته مرگ بر دربار شاهنشاهی ایران سایه افکند. منوچهر در
بستر به پسرش نوذر وصیت کرد که در کار حکومت با سختی ها زیادی مواجه می
شوی که باید با تدبیر از پس آنها برآیی. در این کار از تجربه سام و زال و
نیروی رستم بهره گیر که از نیروی او توران شکست سنگینی خواهد خورد. منوچهر
از دنیا رفت و نوذر تاج بر سر نهاد و شاه شد اما راه کج پیش گرفت و به
ثروت اندوزی پرداخت تا جایی که شکایت همگان را برانگیخت و کار به جایی
رسید که برخی به تاج و تخت او چشم دوختند. نوذر که این را فهمید نامه ای
به سام نوشت و از او درخواست کمک کرد. در این میان عده ای به سام پیشنهاد
شاهی دادند اما با جواب تند سام مواجه شدند. سام با این کار وفاداری خود
را به خاندان کیانی ثابت و مدعیان را پشیمان کرد. سام آنها را تهدید کرد و
آتش فتنه ایشان را در نطفه خفه کرد سپس نزد نوذر رفت و او را در امر حکومت
راهنمایی نمود. خبر اغتشاش در ایران به توران رسید. سالار توران پشنگ به
فکر حمله به ایران افتاد. پهلوان نامی سپاه توران پسر پشنگ، افراسیاب بود.
پشنگ افراسیاب را نزد خود خواند و با یاد کردن از سلم و تور خون او را به
جوش آورد و کینه های گذشته در دل آنها شعله ور گشت. آنها عزم جنگ کردند و
به ایران روانه شدند. وقتی نوذر مطلع شد به همراه سپاهی به فرماندهی قارن
رزم جوی از آمل راهی مقابله با دشمن شدند. افراسیاب نیز برای انتقام از
فرزندان نریمان لشکری عظیم به سمت زابل روانه کرد. در همین زمان سام از
دنیا رفت و خبر مرگش سپاه افراسیاب را خوشحال و با انگیزه کرد. لشکریان رو
در روی هم قرار گرفتند. بارمان از سپاه افراسیاب هماورد خواست. قارن از
سپاهیان داوطلب خواست، چون کسی را نیافت به ناگاه برادرش قباد که جنگاوری
پیر و با تجربه بود داوطلب شد. قارن و قباد فرزندان کاوه آهنگر بودند.
قارن که از این اتفاق بسیار اندوهناک شده بود از ملتمسانه از برادر خواست
این کار را نکند اما او قبول نکرد و چون شیر به میدان رفت. پس از رجز
خوانی جنگ درگرفت اما این بار نیروی جوانی بود که بر تجربه غلبه کرد و
قباد کشته شد. سپاه قارن پس از دیدن صحنه مرگ او به سوی دشمن حمله ور شدند
و به جنگ پرداختند اما نیروی زیاد افراسیاب مانع از پیروزی ایرانیان شد.
نوذر خود وارد میدان شد ولی نتوانست از پس افراسیاب برآید و ایرانیان در
روز دوم جنگ خسته تر شدند.
دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود
نوذر شکست خورد و گریخت. قارن که برای انتقام خون برادر مانده بود بارمان
را با نیزه کشت، سپس عقب نشینی کرد و به پارس رفت. افراسیاب آنها را تعقیب
کرد و نوذر را دستگیر کرد اما موفق به گرفتن قباد و سپاهش نشد. ویسه پدر
بارمان که به شدت از مرگ پسر خشمگین شده بود از افراسیاب اجازه خواست تا
قباد را تعقیب کند. افراسیاب رضایت داد و او راهی شد. با انگیزه ای زیاد
خود را به لشکر قباد رساند اما با مقاومت شدید او مواجه گشت. شکست افتضاحی
از قباد خورد و نا امید بازگشت. در این بین لشکری به سرکردگی شماساس به
زابل رسیده بود اما زال آنچنان نبردی با آنها کرد که همگی کشته شدند و
باقی مانده آنها از ترس به سمت قرارگاه افراسیاب حرکت کردند ولی در بین
راه به قباد برخورد کردند. قباد آنها را شناخت و چون آنها را خسته دید به
آنان حمله ور شد و آنها را تار و مار کرد. فقط شماساس ماند که گریخت. وقتی
خبر به افراسیاب رسید به شدت خشمگین شد و برای تسکین درد خودش و ویسه
دستور داد نوذر را بیاورند. او را به بند کرد و در مقابل سپاه توسط شمشیر
ویسه سر از بدنش جدا نمود و اینگونه شاه ایران به قتل رسید.
بزد گردن خسرو تاجدار تنش را به خاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
خبر کشته شدن نوذر به زال رسید. زال اشک بسیار ریخت و قسم خورد انتقام
شاهش را از تورانیان بگیرد. اغریرث برادر افراسیاب مردی با کمالات و با فر
و هوش بود و همیشه با برادر در مورد جنگ و خونریزی مخالفت می کرد. زال که
او را می شناخت نامه ای به وی نوشت و از او خواست بستگان دربند شاه را
آزاد کند. اغریرث پذیرفت و این کار را کرد. کشواد یکی از فرماندهان ایرانی
آنها را از آمل به زابل رساند. وقتی افراسیاب از این کار برادر آگاه شد با
شمشیر او را به دو نیم کرد. وقتی این خبر به زال رسید انگیزه اش برای کشتن
افراسیاب صد چندان شد اما او زمان را برای جنگ مناسب نمی دید. این بود که
تصمیم گرفت شاهی برای ایران معرفی کند. او از نژاد فریدون شخص مقبولی را
یافت که فره ایزدی داشت. نام او زوطهماسب بود. زال او را بر تخت نشاند و
او صلح را برای ایرانیان به ارمغان آورد و 5 سال حکومت کرد. در این 5 سال
همه ایرانیان شاد و به دور از جنگ زیستند. پس از مرگ او پسرش گرشاسپ
پادشاه شد. او پس از آبادانی های زیاد که در ایران کرد بر اثر حادثه ای
درگذشت و ایران بی شاه ماند. این خبر به افراسیاب رسید. افراسیاب که هوای
جنگ داشت لشکری به ایران روانه کرد. در آن زمان رستم پسر زال تبدیل به
جوانی رشید و زورمند شده بود و قصد خدمت به سپاه پدرش را داشت به همین
منظور اسبی بی نظیر بنام رخش را مرکب خود ساخت. رستم در اولین تجربه خدمتش
به دستور پدر به البرز کوه رفت تا شخصی از نژاد فریدون را که کیقباد نام
داشت مژده شاهی دهد. رستم به البرز کوه رفت و با کیقباد ملاقات کرد.
کیقباد پذیرفت که شاه شود. رستم در بین راه برگشت اولین نبردش را به همراه
کیقباد انجام داد. قسمت هایی از ایران در دست تورانیان افتاده بود و لشکر
قلون یکی از مرزداران توران در ناحیه ای که گذرگاه رستم بود نگهبانی می
دادند. رستم دلاور تورانی را به راحتی کشت و سپاهش را از هم گسست به این
صورت که نیزه ای که قلون به سمت او پرتاب کرده بود را در هوا گرفت و به
خودش بازگرداند و او را از اسب روی زمین پرتاب کرد و اینگونه رستم به
اولین پیروزی زندگی اش دست پیدا کرد. کیقباد بر تخت نشست. شاهی او مصادف
شد با جنگی بزرگ بین ایران و توران که افراسیاب به راه انداخته بود. در
این جنگ دو پهلوان نامی ایران، زال و قارن فرماندهی را بر عهده داشتند.
رستم جوان نیز دوشادوش پدر حرکت می کرد. جنگ درگرفت. قارن که هنوز فکر
برادر از سرش بیرون نرفته بود آنچنان تورانیان را بر زمین می انداخت که
کوهی از اجساد آنها در میدان نمایان شده بود. رستم چون این صحنه را دید
خواست کاری بکند و خودی نشان دهد. او از پدر خواست که جای افراسیاب را به
وی نشان دهد تا به جنگ با او بپردازد. پدر با این بیت او را از جنگ با
افراسیاب بر حذر داشت.
شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب
رستم به درخواست پدر تن نداد و به قلب سپاه دشمن زد و تعجب همگان را
برانگیخت. از لشکر دشمن هیچ کس او را نمی شناخت و از لشکر خودی هم کسانی
که او را می شناختند تا به حال رزم او را ندیده بودند. همه چشم ها به او
خیره شده بود و از خود می پرسیدند او کیست که با این همه جرات و جسارت و
نیرو می تازد. افراسیاب که از دور نبرد او را می دید به شگفت آمد و پرسید
این نوجوان کیست که اینگونه لشکر را به هم ریخته. پاسخ شنید او فرزند
دستان سام است؛ مگر نمی بینی که با گرز سام وارد میدان شده است. افراسیاب
وارد میدان شد و خود را به رستم رساند. چون به او رسید رستم چنگی بر او زد
و او را از اسب به زیر کشید. افراسیاب محکم به زمین کوبیده شد. همه منتظر
عکس العمل بعدی افراسیاب بودند. افراسیاب بلند شد و به سمت نامعلومی دوید.
همه در حیرت بودند و افراسیاب در فرار. وقتی کیقباد این صحنه را دید به
لشکر دستور حمله داد. خروش از سپاه ایران برخاست و به سمت لشکر توران حمله
ور گشت. زال که ناباورانه هنرمندی فرزندش را در میدان دیده بود از شدت
شادی و هیجان نمی دانست چه کند. هنرنمایی استثنایی رستم باعث شد تورانیان
با تمام قدرت به سمت دامغان عقب نشینی کنند و پس از آن بدون آنکه به پشت
سر نگاه کنند به جیحون گریختند.