اسکندر پس از آنکه به تخت جمشید راه یافت، گنجهای
هنگفت زر و سیم سلاطین هخامنشی را به یغما برد. ارزش یکی از گنجها به 120
هزار قنطار سیم برآورد شده. اسکندر به بالشتگاه شاه روی آورد و پنجهزار
قنطار زر بالای تخت شاه را ربود و سپس از زیرپایی شاه سه هزار قنطار زر به
خزانۀ خود فرستاد. همچنین تاک زرین که خوشههای آن از گرانبهاترین گوهرها
ساخته شده بود به دست اسکندر افتاد. سربازان اسکندر، مانند پیشوای خود، به
غارت سکنۀ تخت جمشید مشغول شدند. بنا به گزارشها و مدارک تاریخی، تخت
جمشید، توانگرترین شهر در جهان بود؛ حتی خانههای خصوصی از چیزهای
گرانبهایی که در دوران قدرت پارسیان گرد آمده بود، پر بود. سپاهیان اسکندر
مردم را بیرحمانه میکشتند، زنها را به بردگی میبردند، مقدونیها بر سر
تاراج گنجها و منابع با یکدیگر میجنگیدند.
به قول امستد: «اسکندر برای آنکه به بدنامی خود بیفزاید در نامههایش
میبالید که چگونه فرمان کشتار عام اسیران پارسی را داده بود... »
در ایام اقامت در تخت جمشید اسکندر به «پارسه گرد» رفت و گنجهای کوروش را
ضبط نمود. سپس به بزرگترین تباهکاری تاریخی خود دست زد و اعلام کرد که
تصمیم دارد ساختمان تخت جمشید را، به کینه توزی ویرانی آتن، خراب سازد.
امستد مینویسد: پارمنیون به این جهادگر جوان سفارش کرد که آنها را از
آسیب نگه دارد. او پافشاری نمود که درست نیست اسکندر مال خود را تباه
سازد، و گفت که اگر اسکندر را اینگونه جلوه بدهد که او فقط رهگذر است و
نمیخواهد فرمانروایی آسیا را نگاه دارد، آسیاییها با او همکاری نخواهند
کرد. این به اندازه ای نزدیک به حقیقت و درست بود که اسکندر حتی از گوش
کردن به آن سرباز زد. تاریخ نویسان بعد کوشیدند که این جنایت را کم جلوه
دهند و عذری بتراشند. برخی گفتند که اسکندر از پیش نیت این سوزاندن را
داشت و نقشۀ آن را کشیده بود ولی بزودی از آن پشیمان شد و بیهوده فرمان
داد که آتش را فرو نشانند. بیشتر گناه را بر گردن زنی به نام «تائیس» دلبر
سر کردۀ سپاه بطلمیوس گذاشتند که گفته میشد در یک مجلس میخوارگی اسکندر
را بر آن داشت که شعلۀ ویرانگر مرگ آور را بیندازد.
در تخت جمشید، ویرانهها، بازماندۀ داستان را حکایت میکند. اثر تیرهای سوختۀ سقف، هنوز روی پلکانها و پیکرتراشیها دیده میشود...
صدها ظرف که از گوناگون ترین و زیباترین سنگها تراشیده شده بود بیرون برده
و عمداً خرد شده بود... اسکندر نمیتوانست از این روشنتر، نشان بدهد که
روکش فرهنگ یونانی او، چه اندازه نازک بوده است.
اسکندر کشورگشاییهای نخست خود را از روی نمونۀ شهرستانهای پارسی سازمان
داده بود... او بیش از پیش زیر نفوذ عقیدههای شرقی در آمد و بزودی جلال و
شکوه پارسی را پیش گرفت. سرانجام او به خواب و خیال یکی کردن مردمان و
فرهنگ پارسی و یونانی افتاد. شرق، کشورگشای خشمگین خود را مسخره کرد...
اگر آتش اسکندر نوشتههای بس گرانبهای روی پوست را از میان برد، بیشتر
آنها به هر حال، فقط با گذشت زمان نابود میشد. او بدون اینکه چنین نیتی
داشته باشد این خدمت بزرگ را انجام داد که لوحهای گل خام را که به آسانی
از هم پاشیده میشد در این آتش سوزی پخت.
لوحهای سنگی را که باستانشناسان از زیر خاک بیرون آورده بود، واژه شناس به
یاری تاریخ نویس آمدهاند. مانند تخت جمشید، در شوش نیز کاوش شده و ادبیات
عیلامی شناسانده شده است. هرچند همدان هنوز در انتظار است که نوبۀ آن
برسد، در پشتههای شهرهای بابل، هزاران سند سوداگری به دست آمده که از
زمان شهریاران پارسی است و برای نخستین بار وصف مختصر زندگی اقتصادی
شاهنشاهی آنها را امکان پذیر ساخته است؛ اکنون سرانجام با کوشش
باستانشناس، واژه شناس، و تاریخ نویس، که دست به دست یکدیگر داده اند،
پارس هخامنشی از میان مردگان برخاسته است.
«دیودور» مورخ سدۀ اول میلادی راجع به شهر پرسپولیس چنین مینویسد:
در آن زمان شهری در زیر آفتاب، به ثروت این شهر پرسپولیس نبود. خانۀ اهالی پر بود از ثروتی که در مدت سالیان دراز جمع کرده بودند.
طلا و نقره و پارچههای ارغوانی و اشیاء نفیس را کسی نمیتوانست شماره
کند. این شهر بزرگ و نامیشاهان، مورد توهین و غارت و خرابی گردید. یک روز
غارت این شهر برای مقدونیهای حریص کافی نبود، اما برای اشیاء غارتی دست
یکدیگر را میانداختند و حتی یکدیگر را میکشتند. اشیاء نفیسه را خرد
میکردند... اسکندر به ارک وارد شد و خزانه ای که از زمان کورش تهیه شده
بود، به تصرف در آورد، مقدار طلا را اگر به قیمت تسعیر کنیم 120 هزار
تالان نقره بود. اسکندر سه هزار شتر و عدۀ زیادی قاطر از شوش و بابل خواست
تا این ذخایر را حمل کند...
«کنت گورث» مورخ سدۀ اول میلادی، ضمن بحث از حریق تخت جمشید از شهری که
نزدیک تخت جمشید بود و با آن آتش گرفته بود سخن میگوید: قشون مقدونی که
نزدیکی شهر اردو زده بودند به تصور اینکه شهر از سانحه آتش گرفته، به کمک
آمد تا حریق را خاموش کند ولی وقتی که دیدند خود اسکندر مشعلی به دست
دارد، آبی را که با خود آورده بودند به کناری نهادند و مواد سوختنی در آتش
انداختند. چنین بود فنای پایتخت تمام شرق و فنای شهری که هزار کشتی به قصد
آتن حرکت داد، آنهمه قشون به اروپا ریخت، پل روی دریا زد، کوهها را سوراخ
کرد تا آب دریا را به درون کوهها راند. از زمان خراب شدن آن قرنها گذشت و
از میان خرابهها دیگر کسی برنخاست. مقدونیها بعد از اینکه چنین شهری را
در میان عربدۀ سستی نابود کردند، شرمسار شدند.
اسکندر با وجود پیروزیهای بزرگی که به دست آورده بود از تعقیب داریوش غفلت
نورزید. به وی خبر دادند که نایب السلطنۀ بلخ او را محبوس کرده به سوی شرق
میبرد. اسکندر ضمن تعقیب آنها در حدود دامغان به اردوی فراریان رسیده جسد
نیمه جان داریوش را در ارابه ای دید که بدون راننده در حرکت بود.
به این ترتیب زندگی آخرین پادشاه سلسله ای که بیش از دو قرن در آسیا حکومت میکرد، با تحمل بدبختیهای فراوان سپری گردید.
کشته شدن داریوش به دست یک نفر ایرانی برای اسکندر خوشبختی بزرگی بود.
میگویند اسکندر جسد او را با جبۀ ارغوانی خود پوشانید و آن را به شوش نزد
مادرش فرستاد و فرمان داد تا با ادای تشریفات لازم وی را در استخر دفن
کنند.
پس از پایان کار داریوش، سربازان و یاران اسکندر، که چهار سال و نیم جلای
وطن کرده به فتح شرق مشغول بودند. علاقۀ فراوان داشتند که با موافقت
اسکندر بتوانند به وطن خود باز گردند، ولی اسکندر پس از وقوف بر نیت آنان،
ضمن نطقی هیجان انگیز، آنها را از این کار بازداشت و ایشان نیز فسخ عزیمت
کردند و تحت رهبری او به اشغال ایران شرقی ادامه دادند. اسکندر ضمن ادامۀ
پیشرفت در هرات، زرنگ، رخج و غیره، شهرهای جدیدی به نام خود بنا کرد
.مقاومت و سرسختی سغدیان سبب گردید که اسکندر دو سال برای سرکوبی آنان
مبارزه کند. در بهار سال 327 ق.م اسکندر از هندوکش به سوی هند سرازیر شد و
با وجود مقاومت هندیان به پیشرفتهایی نایل آمد.
در این موقع سربازان مقدونی که از دیرباز از ادامۀ جنگ خسته شده و از
نزدیکی و تقرب ایرانیان در دستگاه حکومت اسکندر رنجیده خاطر بودند، دوری
از وطن را بهانه کرده به شاه خود اعلام کردند که از این پس حاضر نیستند از
او پیروی کنند. اسکندر ناچار پس از عبور در طول سند سپاهیان خود را به دو
قسمت تقسیم کرد و به آنها دستور داد در مراجعت به ایران طوری حرکت کنند تا
در بهار سال 324 ق.م. به شوش برسند.
پایان لشکرکشی
بطوری که دیدیم اسکندر پس از عبور از
ایران، پیشرفت خود را به طرف شرق ادامه داد و شهرهای هرات، کابل و سمرقند
را تصرف نموده به درۀ علیای رود سند رسید، و در اینجا با نخستین حکمران
هندی برخورد و بر خلاف انتظار در نتیجۀ مقاومت دلاورانۀ هندیان، تلفات
سنگینی بر قوای او وارد آمد. مقدونیها وقتی که شنیدند در سمت مشرق این
مملکت پادشاهان مقتدر و توانایی هستند که فیلان جنگی، سپاه فراوان دارند
اجتماعاتی تشکیل داده، طی نطقهایی خستگی خود را از ادامه جنگ و علاقه خویش
را به مراجعت به وطن اعلام کردند. نطق عالی اسکندر در انصراف آنان مؤثر
نیفتاد.
یکی از سرداران او خطاب به پادشاه مقدونی چنین گفت:
برای مقاصد و کارهای انسانی باید حدی
تصور نمود. از لشکریانی که از یونان حرکت نموده اند قلیلی باقی مانده اند
اگر اسکندر میخواهد تمام عالم را مسخر سازد اول باید به یونان مراجعت کند
و فتوحات خود را در آنجا نمایش دهد و مجدداً لشکری برای این کار تجهیز کند.
اسکندر از شنیدن این حقایق تلخ در خشم شده مجلس را متفرق ساخت و عده ای از
یاران و همرزمان قدیم خود را که با او سر مخالفت داشتند کشت، و به امید
اینکه لشکریانش از مخالفت منصرف شوند تا سه روز عزلت اختیار نمود. بالاخره
چون اثری از پشیمانی آنها ظاهر نگردید او بوسیلۀ قربانیها استخاره کرد تا
معلوم دارد عبور به آن طرف «هیفاز» صلاح است یا نه؟ جواب مساعد نبود و
بزرگترین سرباز دنیا با مقدونیها موافقت نمود، و مغلوب متابعان خود گردید
و لذا فرمان مراجعت صادر نمود، و آن با نمایشات مسرت انگیز پذیرفته شد.
در مراجعت، اسکندر و سربازان او با دشواریهای بسیار روبرو گردیدند. عدۀ
زیادی از آنها بر اثر نبودن آذوقه، آب، و سایر مایحتاج زندگی رنج بسیار
بردند. از وقتی که اسکندر گجستک برای جنگ با ایران حرکت کرد دیگر به دیدن
وطن خود، مقدونیه، توفیق نیافت و در عنفوان جوانی به دلیل هرزگی و فساد و
فحشای زیاد درگذشت. ولی آنچه که از این سردار بزرگ غرب به جای مانده است
تجاوزگری و فتوحات و جنگهای متعدد است که به دلایل ---------- استعماری
غرب هزاران برابر بیش از آنچه که شایسته آن باشد برایش تبلیغات متعدد شده
است و جای شگفتی و تاسف دارد که بنیانگزار حقوق بشر و فاتح خردورز
سرزمینهای گوناگون کوروش بزرگ هخامنشی اینگونه بزرگ در جهان معرفی نشده
است.
اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء
امپراتوری ایران است. و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد
وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند . و مردم کشور ها در ایران
نیز دارای احترام هستند.
جانشین من خشایار شا باید مثل من در
حفظ این کشور ها بکوشد . وراه نگهداری این کشور ها آن است که در امور
داخلی آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.
اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر درخزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو میباشد .
زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته به خاطر
داشته باش تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی
گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن
است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولین فرصت آنچه برداشتی
به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش
را فراهم کن .
ده سال است که من مشغول ساختن انبار های غله در نقاط مختلف کشور هستم و من
روش ساختن این انبار ها را که از سنگ ساخته می شود وبه شکل استوانه هست در
مصر آموختم و چون انبار ها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی
آیند و غله در این انبار ها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و تو
باید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه
دو و یا سه سال کشور در آن انبار ها موجود باشد . و هر ساله بعد از اینکه
غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبار ها برای تامین کسری خواروبار از
آن استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و
به این ترتیب تو هرگز برای آذوغه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو
یا سه سال پیاپی خشکسالی شود .
هرگز دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی نگمار و برای
آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است . چون اگر دوستان وندیمان خود را
به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع
نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو
ناچاری رعایت دوستی بنمایی .
کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام
نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد تو
باید آن کانال را به اتمام برسانی وعوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید
آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .
اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ، نظم و امنیت
برقرار کند ، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار
را به انجام برسانی . با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان
بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .
توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ،
چون هردوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما .
هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن ، و برای اینکه عمال دیوان بر مردم
مسلط نشوند ، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی
کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس
نخواهند داشت .
افسران وسربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بدرفتاری نکن . اگر با
آنها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند . اما در
میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی
آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه
وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .
امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده وبگذار اتباع تو بتوانند بخوانند
وبنویسند تا اینکه فهم وعقل آنها بیشتر شود وهر چه فهم وعقل آنها بیشتر
شود ، تو با اطمینان بیشتری میتوانی سلطنت کنی . همواره حامی کیش یزدان
پرستی باش . اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته
و همیشه به خاطر داشته باش که هرکس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل
دارد پیروی نماید .
بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم . بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که
من خود فراهم کرده ام بر من به پیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر
بگذار . اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هرزمانی که میتوانی وارد
قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی ، که من پدر تو پادشاهی
مقتدر بودم و بر بیست وپنج کشور سلطنت میکردم ،مردم و تو نیز مثل من خواهی
مرد . زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد ، خواه پادشاه بیست وپنج کشور
باشد خواه یک خارکن و هیچ کس در ان جهان باقی نخواهد ماند . اگر تو هر
زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی ، غروروخود
خواهی برتو غلبه خواهد کرد ، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو قبر
مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تااینکه
بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .
زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی وهم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت
کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد . و رای صادر نماید .
زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد .
هرگز از آباد کردن دست برندار . زیرا که اگر از آباد کردن دست برداری کشور
تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا این قاعده است که وقتی کشوری آباد نمی
شود به طرف ویرانی می رود . در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده وشهر
سازی را در درجه اول قرار بده .
عفو وسخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان
عفو است و سخاوت ، ولی عفو باید فقط موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو
خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم
کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .
بیش از این چیزی نمیگویم این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در
اینجا حاضر هستند ، کردم . تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را
کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده
است .
وصیت نامه کورش بزرگ
(تفسیر شده اش است)
فرزندان
من، دوستان من! من اکنون به پایان زندگی نزدیک گشتهام. من آن را با
نشانههای آشکار دریافتهام. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید و کام من
این است که این احساس در کردار و رفتار شما نمایانگر باشد، زیرا من به
هنگام کودکی، جوانی و پیری بختیار بودهام. همیشه نیروی من افزون گشته
است، آن چنان که هم امروز نیز احساس نمیکنم که از هنگام جوانی
ناتوانترم. من دوستان را به خاطر نیکوییهای خود خوشبخت و دشمنانم را
فرمانبردار خویش دیدهام.
زادگاه من بخش کوچکی از آسیا بود. من آنرا اکنون سربلند و بلندپایه باز
میگذارم. اما از آنجا که از شکست در هراس بودم ، خود را از خودپسندی و
غرور بر حذر داشتم. حتی در پیروزی های بزرگ خود ، پا از اعتدال بیرون
ننهادم. در این هنگام که به سرای دیگر میگذرم، شما و میهنم را خوشبخت
میبینم و از این رو میخواهم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند. مرگ
چیزی است شبیه به خواب .
در مرگ است که روح انسان به ابدیت می پیوندد و چون از قید و علایق آزاد می
گردد به آتیه تسلط پیدا می کند و همیشه ناظر اعمال ما خواهد بود پس اگر
چنین بود که من اندیشیدم به آنچه که گفتم عمل کنید و بدانید که من همیشه
ناظر شما خواهم بود ، اما اگر این چنین نبود آنگاه ازخدای بزرگ بترسید که
در بقای او هیچ تردیدی نیست و پیوسته شاهد و ناظر اعمال ماست. باید آشکارا
جانشین خود را اعلام کنم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد.
من شما هر دو فرزندانم را یکسان دوست میدارم ولی فرزند بزرگترم که
آزمودهتر است کشور را سامان خواهد داد. فرزندانم! من شما را از کودکی
چنان پروردهام که پیران را آزرم دارید و کوشش کنید تا جوانتران از شما
آزرم بدارند. تو کمبوجیه، مپندار که عصای زرین پادشاهی، تخت و تاجت را
نگاه خواهد داشت.
دوستان یک رنگ برای پادشاه عصای مطمئنتری هستند. همواره حامی کیش یزدان
پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته
و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل
دارد پیروی کند . هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این
دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد. از کژی و ناروایی بترسید
.اگر اعمال شما پاک و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی
اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد
که ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید
شد .
من عمر خود را در یاری به مردم سپری کردم . نیکی به دیگران در من خوشدلی و
آسایش فراهم می ساخت و از همه شادی های عالم برایم لذت بخش تر بود. به نام
خدا و نیاکان درگذشتهی ما، ای فرزندان اگر می خواهید مرا شاد کنید نسبت
به یکدیگر آزرم بدارید. پیکر بیجان مرا هنگامی که دیگر در این گیتی نیستم
در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاک باز دهید. چه بهتر
از این که انسان به خاک که اینهمه چیزهای نغز و زیبا میپرورد آمیخته
گردد. من همواره مردم را دوست داشتهام و اکنون نیز شادمان خواهم بود که
با خاکی که به مردمان نعمت میبخشد آمیخته گردم.
هماکنون درمی یابم که جان از پیکرم میگسلد اگر از میان شما کسی میخواهد
دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزدیک شود و هنگامی
که روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم که پیکرم را کسی نبیند، حتی شما
فرزندانم. پس از مرگ بدنم را مومیای نکنید و در طلا و زیور آلات و یا
امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا ذره
ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز
اینکه بدنش در خاکی مثل ایران دفن شود. از همه پارسیان و هم پیمانان
بخواهید تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اینکه دیگر از هیچگونه بدی
رنج نخواهم برد شادباش گویند. به واپسین پند من گوش فرا دارید. اگر
میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید.
بابل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط محله شاهی چند
روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و کوروش طبق عادت، در کمال آزاد
منشی با وی رفتار کرد و در سال بعد (۵۳۸ق.م) هنگامی که او در گذشت عزای
ملی اعلام شد و خود کوروش در آن شرکت کرد. با فتح بابل مستعمرات آن یعنی
سوریه، فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی اضافه
شدند. رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستانشناسان و حتی
حقوقدانان دارد. او یهودیان را آزاد کرد و ضمن مسترد داشتن کلیه اموالی که
بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان
به غنیمت گرفته بود، کمکهای بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنان نمود
تا بتوانند به اورشلیم بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد
و به همین خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ یهود
و در تورات ثبت است علاوه بر این به همین دلیل دولت اسرائیل از کوروش
قدردانی کرده و یادش را گرامی داشتهاست.
فرزندان
پس از مرگ کورش، فرزند ارشد او کمبوجیه به سلطنت رسید. وی، هنگامی که
قصد لشگرکشی به سوی مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور قتل برادرش بردیا را
صادر کرد.{ولی بنا به کتاب سرزمین جاوید از باستانی پاریزی(کمبوجیه به
دلیل بی احترامی فرعون به مردم ایران وکشتن 15 ایرانی به مصر حمله کرد که
بردیه که در طول جنگ در ایران به سر میبرد برای انکه با کمبوجیه که برادر
دوقلوی او بود اشتباه نشود با پنهان کردن خود از مردم به وسیله نقابی از
خیانت به برادرش امتناع کرد ولی گویمات مغ با کشتن بردیه و شایعه کشته شدن
کمبوجیه و با پوشیدن نقاب بر مردم ایران تا مدت کوتاهی پادشاهی کرد.)} در
راه بازگشت کمبوجیه از مصر، یکی از موبدان دربار به نام گئومات مغ، که
شباهتی بسیار به بردیا داشت، خود را به جای بردیا قرار داده و پادشاه
خواند. کمبوجیه با شنیدن این خبر در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام
بادهنوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت. کورش
بجز این دو پسر، دارای سه دختر به نامهای آتوسا و آرتیستون و مروئه بود
که آتوسا بعدها با داریوش اول ازدواج کرد و مادر خشایارشا، پادشاه قدرتمند
ایرانی شد.
آتوسا دختر کوروش است. داریوش بزرگ با پارمیدا و آتوسا ازدواج کرد که داریوش بزرگ از آتوسا صاحب پسری بنام خشیارشا شد.
آخرین نبرد
کوروش در آخرین نبرد خود به قصد سرکوب قوم ایرانیتبار سکا که با حمله
به نواحی مرزی ایران به قتل و غارت میپرداختند (و بنابرروایتی ملکهشان
به نام تهمرییش، از ازدواج با کوروش امتناع ورزیده بودبه سمت شمال شرقی
کشور حرکت کرد میان مرز ایران و سرزمین سکاها رودخانهای بود که لشگریان
کورش باید از آن عبور میکردند. (کوروش در استوانه حقوق بشر میگوید: هر
قومی که نخواهد من پادشاهشان باشم من مبادرت به جنگ با آنها نمیکنم.)این
به معنی دمکراسی و حق انتخاب هست.
پس نمیتوان دلیل جنگ کوروش با
سکاها را نوعی دلیل شخصی بین ملکه و کوروش دید چون این مخالف دمکراسی
کوروش هست. و اما جنگ با سکا به دلیل تعرض سکاها به ایران و غارت مال مردم
بود.}. هنگامی که کورش به این رودخانه رسید، تهمرییش ملکه سکاها به او
پیغام داد که برای جنگ دو راه پیش رو دارد. یا از رودخانه عبور کند و در
سرزمین سکاها به نبرد بپردازند و یا اجازه دهند که لشگریان سکا از رود
عبور کرده و در خاک ایران به جنگ بپردازند. کورش این دو پیشنهاد را با
سرداران خود در میان گذاشت. بیشتر سرداران ایرانی او، جنگ در خاک ایران را
برگزیدند، اما کرزوس امپراتور سابق لیدی که تا پایان عمر به عنوان یک
مشاور به کورش وفادار ماند، جنگ در سرزمین سکاها را پیشنهاد کرد.
استدالال او چنین بود که در صورت نبرد در خاک ایران، اگر لشگر کورش شکست
بخورد تمامی سرزمین در خطر میافتد و اگر پیروز هم شود هیچ سرزمینی را فتح
نکرد. در مقابل اگر در خاک سکاها به جنگ بپردازند، پیروزی ایرانیان با فتح
این سرزمین همراه خواهد بود و شکست آنان نیز تنها یک شکست نظامی به شمار
رفته و به سرزمین ایران آسیبی نمیرسد. کورش این استدلال را پذیرفت و از
رودخانه عبور کرد.
پیامد این نبرد کشته شدن کورش و شکست لشگریانش بود. تهمرییش سر بریده
کوروش را در ظرفی پر از خون قرار داد و چنین گفت: «تو که با عمری خونخواری
سیر نشدهای حالا آنقدر خون بنوش تا سیراب شوی» پس از این شکست، لشگریان
ایران با رهبری کمبوجیه، پسر ارشد کورش به ایران بازگشتند. طبق کتاب
«کوروش در عهد عتیق و قرآن مجید» نوشته دکتر فریدون بدرهای و از انتشارات
امیر کبیر کوروش در این جنگ کشته نشده و حتی پس از این نیز با سکاها
جنگیدهاست. منابع تاریخی معتبر در کتاب یادشده معرفی شدهاست.کوروش
پادشاه بزرگ و انسان دوست بود
ذوالقرنین
درباره شخصیت ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان
از آن سخن به میان آمده، چندگانگی وجود دارد و این که به واقع ذوالقرنین
چه کسی است به طور قطعی مشخص نشدهاست.
کوروش سردودمان هخامنشی، داریوش بزرگ، خشایارشا، اسکندر مقدونی گزینههایی
هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها بررسیهایی انجام شده،
اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و تطبیق آن با آیههای قرآن، تورات،
و انجیل تنها کوروش بزرگ است که موجهترین دلایل را برای احراز این لقب
دارا میباشد. شماری از فقهای معاصر شیعه نیز کوروش را ذوالقرنین
میدانند. آیت الله طباطبایی، آیت الله مکارم شیرازی و آیت الله صانعی از
معتقدان این نظر هستند.
(نظریه ذوالقرنین بودن کورش و اسکندر مقدونی به دلیل اینکه این دو نفر به
خدای یکتا و لااقل به خدای ابراهیمی اعتقادی نداشتند و از نظر اسلام به
عنوان یک فرد مورد قبول دین اسلام قرار ندارند هرچند که کورش برای ما
ایرانیان قابل احترام است ولی این ذوالقرنین بودن او از تلقینات یهودیان
است و هیچ ارتباطی با ذوالقرنینی که در قرآن کریم از او نام برده شده
ارتباطی ندارد و این از جمله مسائلی است که به آن اسرائیلیات گفته میشود
هست )
قرن 18 روایت کننده ی یکی از داستان های تاریخ ایران باستان است
تابلو اثر وینسنت لوپز نقاش اسپانیایی
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود .
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و
شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود
را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری
که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و
ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.
هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در
تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در
تابلو مشخص است.