‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

صد و یک نام برای خداوند در ایران باستان


1-ایزد (به معنی سزای پرستش)

2-هروسپ توان (به معنی توانای مطلق)

3-هروسپ آگاه (به معنی دانای مطلق)

4-هروسپ خدا (به معنی خداوند مطلق)

5-آُبده (به معنی بی آغاز)

6-ابی انجام (به معنی بی انجام)

7-بنشت (به معنی ریشه آفرینش)

8-فراخ تنهه (به معنی پایان آفرینش)

9-جمغ (به معنی ازهمه بالاتر)

10-فرجه تره (به معنی از همه برتر)

11-تام آُفیچ (به معنی ویژه تر)

12-اُبره ونده (به معنی از چیزی بیرون نیست)

13-پرواندا (به معنی به همه پیوند دارد)

14-ان ایاپ ( " اوست نایاب –کسی او را نمی بیند.)

15-هم ایاپ (اوست همه یاب-اورا همه می بینند.)

16-آدُرو (راست ترین)

17-گیرا (دستگیر)

18-اُچم (بی سبب)

19-چمنا (مسبب الاسباب)

20-سپنا (پیشرفت دهنده)

21-اُفزا (افزاینده)

22-ناشا (با انصاف)

23-پَروَرا (پرورنده)

24-پانه (پاسبان)

25-اَئین آئینه (دارای چندین شکل)

26-ان آئینه (بدون شکل)

27-خَروشید توم (بی نیاز ترین)

28-مینوتوم (روحانی ترین)

29-واسنا (در همه جا حاضر)

30-هروسپ توم (وجود کل)

31-هوسپاس (سزاوار سپاس)

32-همید (امید همه به اوست)

33-هرنیک فره (اوست هرفر نیکی)

34-بیش ترنا (رنج زدا)

35-تروبیش (دافع درد)

36-انوشَک (بی مرگ)

37-فَرَشک (مراد دهنده)

38-پژوهَدهَه (قابل پژوهش)

39-خاورافخشیا (نور النوار)

40-ابَرزا (بخشاینده)

41-استو(برتری دهنده)

42-رَخو (ستوه نشونده)

43-ورون (بی نیاز)

44-افریفه (از تباهی نجات دهنده)

45-بفریفته (فریب ندهنده)

46-ادوای (یکتا)

47-کام رد (صاحب کام)

48-فرمان کام (به میل خود فرمان دهد)

49-آیختن (بی شریک است)

50-افَرموش (فراموش نکننده)

51-همارنا (شمارکننده ثواب و گناه)

52-شنایا (قدردان)

53-اتَرس (بی ترس و بیم)

54-ابیش (بی رنج)

55-افرازدم (سر افرازترین)

56-هم جون (همیشه یکسان)

57-مینوستی گر(آفریننده جهان مینوی)

58-امینوگر(آفریننده جهان مادی)

59-مینونهب (روح مجرد)

60-آدرُبادگر (سازنده هوا ازآتش)

61-آدرُنم گر (سازنده آب از آتش)

62-بادآدرگر(سازنده آتش ازهوا)

63-بادنم گر(سازنده هوا ازآب)

64-بادگل گر (سازنده خاک ازهوا)

65-بادگرتوم (آفریننده جولایتناهی)

66-آدرکبریت توم (فروزنده کل آتشها)

67-بادگرجای (تولید کننده باد)

68-آب توم (خالق آب)

69-گل آدرگر(سازنده آتش از خاک)

70-گل وادگر(سازنده هوا ارخاک)

71-گل نم گر(سازنده آب ازخاک)

72-گرکر(سازنده کل)

73-گراگر(سازنده سازندگان)

74-گرآگرگر(_____)

75-آگرآگرگر(_____)

76-اگرآگرگر(_____)

77-اگمان (بی گمان)

78-ازمان (بی زمان-همیشگی)

79-اخوان (بی خواب)

80-آمُشت هشیار (همیشه هوشیار)

81-پشوتنا (پاسبان تن )

82-پدمافی (پیمانه دار)

83-چیر (زبردست)

84-پیروزگر (فاتح)

85-اورمزد (دانای مطلق)

86-خداوند (خداوند)

87-ابرین کُهن توان (_____)

88-ابرین نُتَوان (_____)

89-ِوسپان (نگهبان همه)

90-ِوسپار (آفریننده همه)

91-اهو (حاکم مطلق)

92-اوخشیدار (بخشنده)

93-دادار (دادار)

94-رایومند (نورانی)

95-خروه مند (باشکوه)

96-کرفه گر (نیکوکار)

97-داور (داور)

98-بوختار (نجات دهنده)

99-فرشوگر (رستاخیز کننده)

100-هَدهَه (بخودی خودپیدا شده)

101-اشم وُهی
(اشم وهی)

شاهان بزرگ هخامنشی

کوروش یکی از کسانی بود که گویا برای فرمانروایی آفریده شده‌اند و، به گفتة امرسن، همة مردم از تاجگذاری ایشان شاد می‌شوند. روح شاهانه داشت و شاهانه به کار برمی‌خاست؛ در ادارة امور به همان گونه شایستگی داشت که در کشور گشاییهای حیرت‌انگیز خود؛ با شکست‌خوردگان به بزرگواری رفتار می‌کرد و نسبت به دشمنان سابق خود مهربانی می‌کرد. پس، مایة شگفتی نیست که یونانیان دربارة وی داستانهای بیشمار نوشته و او را بزرگترین پهلوان جهان، پیش از اسکندر، دانسته باشند. مایة تأسف آن است که از نوشته‌های هرودوت و گزنوفون نمی‌توانیم اوصاف و شمایل وی را طوری ترسیم کنیم که قابل اعتقاد باشد. مورخ اول، تاریخ وی را با بسیاری داستانهای خرافی درهم‌آمیخته، و دومی کتاب خود کوروپایدیا (=تربیت کوروش) را همچون رساله‌ای در فنون جنگ نوشته، و در ضمن آن خطابه‌ای در تربیت و فلسفه آورده است؛ گزنوفون چندین بار در نوشتة خود کوروش را با سقراط اشتباه کرده و احوال آن دو را با هم آمیخته است. چون این داستانها را کنار بگذاریم، از کوروش جز شبح فریبنده‌ای باقی نمی‌ماند. آنچه به یقین می‌توان گفت این است که کوروش زیبا و خوش‌اندام بوده، چه پارسیان تا آخرین روزهای دورة هنر باستانی خویش به وی همچون نمونة زیبایی اندام می‌نگریسته‌اند؛ دیگر اینکه وی مؤسس سلسلة هخامنشی یا سلسلة «شاهان بزرگ» است، که در نامدارترین دورة تاریخ ایران بر آن سرزمین سلطنت می‌کرده‌اند؛ دیگر آنکه کوروش سربازان مادی و پارسی را چنان منظم ساخت که به صورت قشون شکست‌ناپذیری درآمد؛ بر ساردیس و بابل مسلط شد؛ و فرمانروایی اقوام سامی را بر باختر آسیا چنان پایان داد که، تا هزار سال پس از آن، دیگر نتوانستند دولت و حکومتی بسازند؛ تمام کشورهایی را که قبل از وی در تحت تسلط آشور و بابل و لیدیا و آسیای صغیر بود ضمیمة پارس ساخت، و از مجموع آنها یک دولت شاهنشانی و امپراطوری ایجاد کرد که بزرگترین سازمان سیاسی قبل از دولت روم قدیم، و یکی از خوش اداره‌ترین دولتهای همة دوره‌های تاریخی به شمار می‌رود

.
آن اندازه که از افسانه‌ها برمی‌آید، کوروش از کشورگشایانی بوده است که بیش از هر کشورگشای دیگر او را دوست می‌داشته‌اند، و پایه‌های سلطنت خود را بر بخشندگی و خوی نیکو قرار داده بود. دشمنان وی از نرمی و گذشت او آگاه بودند، و به همین جهت در جنگ با کوروش مانند کسی نبودند که با نیروی نومیدی می‌جنگد و می‌داند چاره‌ای نیست جز اینکه بکشد یا خود کشته شود. پیش از این- بنا به روایت هرودوت- دانستیم که چگونه کرزوس را از سوختن درمیان هیزمهای افروخته رهانید و بزرگش داشت و او را از رایزنان خود ساخت؛ نیز از بخشندگی و نیکی رفتار او با یهودیان سخن گفتیم. یکی از ارکان سیاست و حکومت وی آن بود که، برای ملل و اقوام مختلفی که اجزای امپراطوری او را تشکیل می‌دادند، به آزادی عقیدة دینی و عبادت معتقد بود؛ این خود می‌رساند که بر اصل اول حکومت کردن بر مردم آگاهی داشت و می‌دانست که دین از دولت نیرومندتر است. به همین جهت است که وی هرگز شهرها را غارت نمی‌کرد و معابد را ویران نمی‌ساخت، بلکه نسبت به خدایان ملل مغلوب به چشم احترام می‌نگریست و برای نگاهداری پرستشگاهها و آرامگاههای خدایان، از خود، کمک مالی نیز می‌کرد. حتی مردم بابل، که در برابر او سخت ایستادگی کرده بودند، در آن هنگام که احترام وی را نسبت به معابد و خدایان خویش دیدند، بگرمی برگرد او جمع شدند و مقدم او را پذیرفتند. هر وقت سرزمینی را می‌گشود که جهانگشای دیگری پیش از وی به آنجا نرفته بود، با کمال تقوا و ورع، قربانیهایی به خدایان محل تقدیم می‌کرد؛ مانند ناپلئون، همة ادیان را قبول داشت و میان آنها فرقی نمی‌گذاشت؛ و با مرحمتی بیش از ناپلئون به تکریم همة خدایان می‌پرداخت.وی از لحاظ دیگری نیز به ناپلئون شبیه بود، چه مانند وی، قربانی بلندپروازی فراوان خویش شد. هنگامی که از گشودن همة سرزمینهای خاور نزدیک آسوده شد، درصدد بر آمد که ماد و پارس را از هجوم بدویانی که در آسیای میانه منزل داشتند خلاص کند؛ و چنان به نظر می‌رسد که در این حمله‌های خود، تاکنار نهر سیحون در شمال، و تا هندوستان درخاور پیش رفته باشد؛ در همین گیرودارها، و در آن زمان که به منتهای بزرگی خود رسیده بود، در جنگ با قبایل ماساگت، که از قبایل گمنام ساکن در سواحل جنوبی دریای خزر بودند، کشته شد. کوروش نیز، مانند اسکندر، امپراطوری بزرگی را به چنگ آورد، ولی پیش از اینکه فرصت سازمان دادن به آن پیدا کند، اجل آن امپراطوری را از چنگش بیرون آورد.نقص بزرگی که بر خلق و خوی کوروش لکه‌ای باقی گذاشته آن بود که گاهی بیحساب قساوت و بیرحمی داشته است. این بیرحمی به پسر نیمه دیوانة وی کبوجیه به ارث رسید، بی‌آنکه از کرم و بزرگواری پدر چیزی به او رسیده باشد. وی پادشاهی خویش را با کشتن برادر و رقیب خویش، به نام بردیا (به یونانی،: سمردیس)، آغاز کرد؛ پس از آن، به طمع رسیدن به ثروت فراوان مصر، به آن سرزمین هجوم برد و حدود امپراطوری پارس را تا رود نیل پیش برد. در این کار کامیاب شد، ولی چنانکه ظاهر است سلامت عقل خویش را بر سر این کار گذاشت. در راه رسیدن به شهر ممفیس با دشواری فراوان روبه‌رو نشد، ولی قشونی که برای تسخیر واحة عمون فرستاده بود، همه، در بیابان تلف شدند؛ نیز قشونی که برای گرفتن (کارتاژ) قرطاجه فرستاده بود دچار شکست شد؛ این از آن جهت بود که ناویان ناوگان پارس، که همه از مردم فنیقیه بودند، از حمله کردن به مستعمرة فنیقی سرباز زدند. کبوجیه که چنین دید از جا در رفت و فرزانگی و گذشت پدر را فراموش کرد. دین همه مصریان را ریشخند کرد، و با خنجر خویش گاو مقدسی را که مصریان می‌پرستیدند (آپیس) از پای درآورد. به این کار نیز بس نکرد، بلکه نعشهای مومیایی شدة شاهان را از گورها بیرون کشید و به لعنتهای قدیمیی که برای نبش کنندگان قبور شده بود هم توجهی نکرد؛ معابد را با پلیدی آلود و فرمان داد

(
بردیا، برادر کبوجیه، غیر از بردیای دروغین (گوماتا) است. مؤلف – ویل دورانت – در صفحة بعد تا حدی توضیح داده است.- م.)

در کشورهای خاور زمین، پیوسته وراثت تاج و تخت با فتنه و آشوب در کاخ سلطنتی همراه بود، چه هر یک از بازماندگان شاه درگذشته در آن می‌‌کوشید که خود زمام سلطنت را به دست گیرد؛ در عین حال، در مستعمره‌ها نیز انقلاباتی رخ می‌داد، زیرا که مردم این نواحی فرصت اختلافات داخلی را غنیمت می‌شمردند و درصدد بازیافتن آزادی از دست رفتة خود برمی‌آمدند. غصب شدن تاج و تخت سلطنت، و کشته شدن بردیای غاصب، دو فرصت گرانبهایی بود که ولایتهای تابع شاهنشاهی پارس در برابر خود داشتند؛ به همین جهت فرمانداران مصر و لیدیا طغیان کردند، و در آن واحد شوش و بابل و ماد و آشور و ارمنیه و سرزمین سکاها و



(
پرکساسپس پسر کبوجیه نیست، از نزدیکان کبوجیه است که پسرش سمت آبداری کبوجیه را داشت، و کبوجیه این پسر را در حضور پدر با تیر کشت.-م.)
تا بتهایی را که در آنها بود بسوزانند. گمان وی آن بود که با چنین کارها مردم مصر از بند خرافات و اوهام رهایی خواهند یافت. چون دچار حملة بیماری شد- که شاید آن بیماری نوبه‌های صرعی بوده است- برای مصریان شکی نماند که این بیماری کیفری است که خدایان به او داده‌اند؛ از آن پس دیگر هیچ مصریی در راستی و درستی دینی خویش شک نداشت. کبوجیه، برای آنکه زشتیهای حکومت مطلقه را هر چه بیشتر آشکار سازد، همان کاری را کرد که ناپلئون بر اثر حمله‌های دلدرد سخت خویش انجام می‌داد؛ به این معنی که خواهر و همسر خود رکسانه را کشت و پسر خود پرکساسپس را به تیر زد، و دوازده نفر از بزرگان پارسی را زنده به گور کرد، و به کشتن کرزوس فرمان داد و پس از آن پشیمان شد، و چون دانست که حکم او را اجرا نکرده‌اند خوشحال شد، ولی کسانی را که از اجرای آن تن زده بودند کیفر داد. در آن هنگام که به پارس باز می گشت خبر یافت که غاصبی بر تاج و تخت دست یافته و در همه جا مردم، با افروختن آتش انقلاب، از این مدعی تخت و تاج حمایت می‌کنند. از این لحظه نام کبوجیه در تاریخ پنهان می‌شود؛ بنا به بعضی از روایات، چون این خبر به وی رسید، خودکشی کرد. آن غاصب مدعی بود که همان بردیا برادر شاه است که با معجزه‌ای از خشم برادرش کبوجیه و کشته شدن رهایی یافته است. ولی حقیقت امر این است که وی یکی از روحانیان متعصب و از پیروان دین مجوسی قدیم بود که می‌خواستند آیین زردشتی را، که دین رسمی دربار پارس بود، از میان بردارند. پس از آن، شورش دیگری در سرزمین پارس برپا شد که در نتیجه آن مرد غاصب از تخت سلطنت فرو کشیده شد؛ کسانی که در این شورش دست داشتند هفت نفر از بزرگان کشور بودند؛ پس از آن از میان خود یکی را، به نام داریوش پسر هیشتاسپ، به سلطنت برگزیدند؛ پادشاهی بزرگترین شاهنشاهان پارس با همین خونریزی آغاز شد.
بسیاری از ولایات دیگر سر به شورش برداشتند. ولی داریوش همه را به جای خود نشانید و در این کار منتهای شدت و قساوت را به کار برد. از جمله، چون پس از محاصرة طولانی بر شهر بابل دست یافت، فرمان داد که سه هزار نفر از بزرگان آن را به دار بیاویزند، تا مایة عبرت و فرمانبرداری دیگران شود؛ داریوش با یک سلسله جنگهای سریع توانست ولایاتی را که شورش کرده بودند، یکی پس از دیگری، آرام کند. چون دریافت که این شاهنشاهی وسیع هر وقت دچار بحرانی شود بزودی از هم پاشیده خواهد شد، زره جنگ را از تن بیرون کرد، و به صورت یکی از مدبرترین و فرزانه‌ترین فرمانروایان تاریخ درآمد و سازمان اداری کشور را به صورتی درآورد که تا سقوط امپراطوری روم پیوسته به عنوان نمونة عالی از آن پیروی می‌کردند. با نظم و سامانی که داریوش مقرر داشته بود، آسیای باختری به چنان نعمت و آرامش خاطری رسید که تا آن زمان، در این ناحیة پرآشوب، کسی چنان آسایشی را به خاطر نداشت.آرزویش آن بود که پس از آن با صلح و صفا بر آنچه در اختیار دارد فرمان براند، ولی سنت و مقدر چنان است که در امپراطوریها هرگز آتش جنگ مدت درازی فرو ننشیند؛ دلیل این مطلب آن است که بلاد تسخیر شده باید مکرر در مکرر از نو مسخر شود، و پیروزمندان، در ملت خود، هنر جنگیدن و در اردو و میدان جنگ به سر بردن را زنده نگاه دارند؛ چه در هر آن ممکن است زمانه نقشی تازه برآرد و امپراطوری تازه‌ای در برابر امپراطوری موجود قیام کند. در چنین اوضاع و احوال، اگر جنگی خود به خود پیش نیاید، ناچار باید آن را بیافرینند؛ به همین جهت بر نسلهای متوالی واجب است که بر دشواریهای جنگ و خونریزی خو کنند، و از راه تمرین و تجربه دریابند که چگونه از کف‌دادن جان و مال در راه نگاهداری میهن را آسان شمارند.شاید تا حدی همین دلیل بود که داریوش را بر آن داشت که از تنگة بوسفور و رود دانوب بگذرد، در جنوب روسیه تا رود ولگا پیش براند و به تأدیب سکاهایی که پیوسته در اطراف شاهنشاهی وی تاخت و تاز می‌کردند بپردازد؛ یا اینکه بار دیگر از افغانستان و دهها سلسله جبال عبور کند و به درة رود سند برسد و صحنه‌های پهناوری را، با جمعیت فراوان و مال بیشمار، برشاهنشاهی خویش بیفزاید. ولی، برای حملة وی به یونان، باید در جستجوی دلیلی قویتر از این باشیم. هرودوت می‌خواهد به ما بقبولاند که علت حمله و اقدام به این کار بدون نتیجه و زیانبخش وی آن بود که یکی از زنان او به نام آتوسا در بستر او را فریفت و به این کار واداشت؛ ولی بهتر آن است که چنان باور داشته باشیم که، شاهنشاه پارس از آن نگران بود که ممکن است، از میان کشور- شهرهای یونان و مستعمرات آن، یک امپراطوری فراهم شود، یا میان آنها پیمانی بسته شود و تسلط پارس را بر باختر آسیا در خطر اندازد. در آن هنگام که ایالت یونیا سر به شورش برداشت، و از اسپارت و آتن به آن کمک رسید، داریوش، با آنکه به جنگ خرسندی نداشت، ناچار دست به کار جنگ شد. همه داستان گذشتن وی از دریای یونان (اژه)، و شکست خوردن قشون او در جلگة ماراتون، و بازگشت نومیدانة وی به پارس را می‌دانند. چون بار دیگر خود را آمادة حملة به یونان کرد و خواست ضربة دیگری به آن وارد کند، ناگهان دچار بیماری شد و ناتوان گشت و دیده از این جهان فرو بست.

خب واسه امشب بسه بچه ها قالب تاریخی میخوام کی داره راهنماییم کنه هرکی داره بهم بگه ممنون میشم

یکی از آزادی خواهان میهن پرست:بابک خرمدین

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام .
ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .
بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد اینچنین به خاک و خون کشیده شد :
خلیفه :عفوت میکنم ولی بشرطی که توبه کنی ! بابک :توبه را گنهگاران کنند٬توبه از گناه کنند. خلیفه :تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک:اری ٬تنها جسم من در دست شما است نه روحم٬ دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.
خلیفه :جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش میکنم. بابک روی به جلاد٬چشمانم را نبند بگذار باچشم باز بمیرم. خلیفه :یکباره سرش را ازتن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت.خون فواره زد.بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود٬زانو زده ٬خم شد وتمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد.شمشیر دژخیم بالا رفت وپایین آمد ودست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.فرزند آزاده مردم به پا بود٬ استواربود . خون از دو کتفش بیرون میجست .
خلیفه :زهر خندی زد : کافر! این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی ؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد٬چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر٬مردبزرگ٬بزرگتر باید. گفت : در مقابل دشمن نامرد ٬ مردانه بایدمرد ٬اندیشیدم که از بریده شدن دستانم ٬خون ازتنم خواهدرفت . خون که رفت٬ رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است ٬خلق من نمیپسندندکه بابک در برابرگله ء روباه ان ترسی به دل راه دهد.... خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! وشمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگزپیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود . هر بار که این داستان خوانده شود احساس می کنیم بابک هنوز هم زنده است و برای کشورش جان می دهد یادش گرامی باد .

سیاوش

یکی از اسطوره های ملی ایرانیان . که زمان های مدیدی سوگ سیاوش را هر ساله گرامی میداشتند . پسر کیکاوس و پدر کیخسرو . سودابه زن کیکاوس عاشق او شد که سیاوش از او امتناع ورزید . سودابه به همین جهت اورا نزد پدر متهم ساخت و سیاوش به توران زمین نزد افراسیاب رفت و فرنگیس، دختر وی را به زنی گرفت . گرسیو برادر افراسیاب به سیاوش حسد برد و افراسیاب را وادار به کشتن او کرد . که کشته شدن سیاوش باعث جنگهای طولانی میان ایرانیان و تورانیان گشت

. نوشته اند که روزی طوس، گیو، گودرز و چند پهلوان نامی دیگر به شکار رفتند. آنها پس از پیمودن مسافتی به یک شکارگاه سرسبز و بکر و پربرکت رسیدند و به شکار پرداختند. چون آن شکارگاه پر از شکار بود دیری نپایید که چند حیوان را شکار کردند. آنها پس از پایان شکار به قصد گردشی کوتاه در اطراف نخجیرگاه، پیش تاختند تا به جنگلی انبوه رسیدند. در حال گشت و گذار و تماشای سرزمین بکر و زیبا، ناگهان وجود زنی بسیار زیبا و جوان در آن مرغزار، نظر همگان را به خود جلب کرد:

به بیشه یکی خوب رخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند

گیو که از دیدن دختر زیبا و جوان در این دشت و جنگل انبوه شگفت زده شده بود بیدرنگ شرح حال و علت تنهایی اش را در جنگل پرسید. دختر جوان پاسخ داد : « از دست بدمستی ها و شراب خوارگی های زیاد و پرخاشگری و بدرفتاری پدر، خانه و خانواده ی خود را رها کرده و از ترس جانم فرار کرده به این جنگل پناه آورده ام.شب تیره مست آمد از دشت سور همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید هما خواست از تن سرم را برید
وقتی گیو از نژاد دختر جوان پرسید، او پاسخ داد : « از بستگان و خویشگان گرسیوز[1] هستم
پس از گفتگوی بسیار گیو و طوس هر دو از آن دختر جوان خوششان آمد و بر سر تصاحب او با هم درگیر شدند. چون دامنه ی اختلاف دو پهلوان بر سر تصاحب دختر جوان فزونی یافت به این نتیجه رسیدند که کسی را به داوری بپذیرند و رای او را قبول کنند.سرانجام کسی را به داوری نشاندند و او نظر داد که دختر جوان را به دربار کیکاوس شاه برده و از او نظرخواهی کنند و هر آنچه که شاه بگوید، آنها بپذیرند.از این رو آنها با دختر جوان رهسپار کاخ کیکاوس شدند و پادشاه هوس باز و عاشق پیشه چون دختر زیبا و جوان را دید فراموش کرد که گیو و طوس برای چه منظوری نزد او آمده اند. او داوری را به کنار نهاد و خود از در خوش زبانی و مغازله با دختر جوان برآمد و نوید یک زندگی اشرافی و شاهانه را به او داد و با چرب زبانی از او خواست که همسرش شود و به او گفت :«تو تنها زنی هستی که شایستگی سوگلی بودن شبستان مرا داریبه مشکوی زرین کنم، شایدت سر ماه رویان کنم، بایدت
دختر جوان از یک سو به یاد بدمستی ها و خشم و بدرفتاری پدر عربده کش و شراب خواره اش افتاد و از سوی دیگر وقتی زرق و برق و دم و دستگاه شاهی را دید از گیو و طوس چشم پوشید و کیکاوس را برگزید:چنین داد پاسخ که دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا
بنابراین کیکاوس این دختر جوان را نیز به خیل زنان حرمسرا یش اضافه کرد.چندی نگذشت که دختر جوان از کیکاوس فرزندی به دل نشاند و چون کودک زاده شد ، همگان از زیبایی غیر معمول و بیش از اندازه اش به سختی در شگفتی شدند و به دنیا آمدن نوزاد پسر زیبا روی سالم و تندرست را به کیکاوس خبر دادند و پدر نیز نامی زیبا یر کودک نهاد.جهاندار نامش سیاوش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد
بدین ترتیب سیاوش که نتیجه ی هم بستری کیکاوس با دختری زیبا و از نژاد تورانیان و از خویشان گرسیوز برادر افراسیاب بود دیده به جهان گشود. چون مدتی از رشد کودک در کاخ کیکاووس گذشت، رستم به نزد پادشاه آمد و از او تقاضا کرد که آموزش، پرورش و تربیت کودک را به او بسپارد. کیکاووس که از نیرو و خرد و دانایی رستم آگاهی داشت بدون هیچگونه مخالفتی سیاوش را به او سپرد. رستم هم بیدرنگ کودک زیبا را برداشت به زابل برد و همچون فرزندش در تربیت و پرورش وی کوشید و راه و رسم آزادگی، پهلوانی و آیین رزم را به او آموخت. رستم سال ها به پای سیاوش نشست تا او را آنگونه که خود می خواست بار آورد.هنرها بیاموختش سربسر بسی رنج ها برد و آمد بسر
سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کس نبود از مهان
سیاوش چون در اثر توجه و آموزش های رستم کاردیده و کارآزموده شد از رستم درخواست کرد که ترتیبی دهد تا به دیدن پدرش کیکاوس برود.رستم چون ماموریت خود را در زمینه تربیت و پرورش سیاوش پایان یافته می دید، به گرمی از این امر استقبال کرد. آنگاه پس از تهیه مقدمات کار، با انبوهی از پهلوانان و سواران به همراه سیاوش به سوی دربار کیکاووس به راه افتادند. چون کیکاووس از آمدن سیاوش و رستم باخبر گردید، فرمان داد تا سرتاسر مسیر حرکت و تمام شهر را آذین ببندند و خود نیز به استقبال پهلوانان و پسرش رفت و چون آنان را دید هدایای فراوانی به آنها داد.کیکاووس چندین سال سیاوش را مورد آزمایش قرار داد و در سال هشتم دریافت که او شایستگی جانشینی او را دارد. از این رو بخشی از ایران زمین را برای فرمانروایی به سیاوش واگذار کرد.زمین کهستان[2] ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه
در این بین سیاوش ناگهان خبر مرگ مادرش را شنید. او بر درگذشت مادرش بسیار گریه کرد و سوگواری نمود، سرانجام رویداد مرگ مادر را پذیرفت.عشق سودابه به سیاوش
کیکاووس به جز مادر سیاووش و زنان دیگر همسری زیبا و هوسباز و فتنه انگیز داشت. نام این زن زیبا سودابه دختر «هاماوران» بود. سودابه زنی جوان، سرزنده، هوسباز و عاشق پیشه بود ولی کیکاووس پادشاهی سالخورده و فرتوت و دارای زنان و همسران و کنیزان بی شمار در حرمسرا.سودابه که همیشه در پشت پرده می زیست و جز مشتی ندیمه و نوکر و کلفت کس دیگری را ندیده بود هنگامی که سیاوش را دید در همان نخستین بار، سیاوش زیبا و خوش اندام، قلبش را تسخیر کرد: یکی روز کاووس کی با پسر نشسته که سودایه آمد ز در
ز ناگاه روی سیاوش بدید پر اندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند همی مهر اندر دل آتش فشاند
سودابه که هجوم اندیشه های شیطانی و هوس انگیز چشم عقل او را نابینا ساخته بود بی پروا سیاوش را به اندرون شیستان خود خواند. اما سیاوش که به وسیله ی رستم تربیت شده و مردی و آزادگی و درستی آموخته بود علاقه ای به رفتن به حرمسرا که ویژه ی زنان و همسران و کنیزان شاه است نشان نداد. سودابه وقتی با مقاومت سیاوش روبرو شد، چاره ای دیگر اندیشید به این امید که از راه تحریک احساسات کیکاووس به اندرون شبستان خود بکشاند.دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیده است خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان[3] خویش همه روی پوشیدگان را ز مهر پر از خون دلت و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند
کیکاووس بی خبر و به دور از حیله های سودابه به گمان این که وی به خاطر عشق و علاقه مادرانه چنین پیشنهادی کرده است سخنانش را باور کرد. او در دیداری با سیاوش، از او خواست به شبستان سودابه برود و با او و سایرین دمساز شود و از آنها دیداری بکند.سیاوش جوان ولی خردمند، از آنجایی که از نیرنگ و نابکاری سودابه آگاه بود، هنگامی که سخنان پدرش را شنید در شگفت شد، بر سر دو راهی قرار گرفت و نمی دانست چه بکند. سرانجام به همراه هیربد که کلیددار حرمسرا و فرد مورد اعتماد شبستان شاهی بود به اندرون کاخ رفت و با استقبال زنان و همسران و کنیزان شاه روبرو شد:شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم و ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین، رخشنده دید
بران تخت سودابه ماه روی بسان بوی بهشتی پر از رنگ و بوی
یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند
سیاوش چو از پیش پرده رفت فرود آمد از تخت، سودابه تفت
بیامد خرامان و بردش نماز ببر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه سیر
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست
بنزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود
شبستان شد همه پر از گفتگوی که اینت سر و تاج فرهنگِ جوی
سودابه به کیکاووس پیشنهاد کرد که از میان دختران زیبای داخل حرمسرا، دختری شایسته برای همسری سیاوش برگزیند و کیکاووس بدون دانستن اندیشه ی پنهانی سودابه پیشنهاد او را پذیرفت.آنگاه به سیاوش گفت: « یکی از دختران سودابه را به همسری برگزین. »سودابه که اسیر نیرنگ های شیطانی خود بود و همه چیز را در وجود سیاوش می دید و برای دست یافتن به او از هیچ تلاش و کوششی روی گردان نبود و در راه رسیدن به هدفش هیچ اشکالی نمی دید که به هر حیله و نیرنگی متوسل شود. به همین منظور سودابه سودا زده و فتنه انگیز دگر بار خویشتن را به زیبایی آراست و دختران جوان و زیبایش را در اطراف تختش گرد آورد و کسی را برای آوردن سیاوش به نزدش فرستاد و او را به کاخش دعوت کرد:همه دختران را بر خویش خواند بیاراست و بر تخت زرین نشاند
سودابه نه از راه دلسوزی یا محبت مادرانه، بلکه برای رسیدن به هدفش از سیاوش خواست که یکی از دختران جوان و زیبایش را که گرد او جمع شده و به تماشای سیاوش نشسته اند به همسری خویش انتخاب کند. دختران جوان زیبا، طناز و عشوه گر سودابه بدون اطلاع از نیت مادر، سیاوش را چون نگینی در بر می گیرند تا به گمان خود شاید همسر انتخابی او باشند. سیاوش در غوغای عشوه گری های دختران و زنان زیبا در اندیشه گریز از این محیط آلوده و ناپاک بود که ناگهان با پرسش سودابه روبرو شد که نظرش چیست و کدام یک از زیبارویان را انتخاب می کند؟
ولی سیاوش پاسخ منفی داد.سودابه در آلودگی خیالش گمان می کرد که سیاوش بدین جهت به دختران جوان و زیبای اندرون کاخ توجه نکرده است که خیال دیگری در سر دارد. سودابه فتنه انگیز با پندارهای شیطانی اش چنین پنداشت که چون سیاوش او را دیده است، دیگر به زنان غیر از او توجهی ندارد و به همین سبب چون پاسخ سیاوش را شنید بیدرنگ سیاوش را در آغوش کشید و چهره اش را غرق بوسه کرد. سودابه ساده اندیش، از درون آشوب زده و احساسات پاک و عواطف بی آب و رنگ سیاوش خبر نداشت و نمی دانست که کردار و رفتار ناپسند و گناه آلودش، سیاوش را دچار سردرگمی و شگفتی کرده و او را به سختی رنج می دهد و هر چه بیشتر بر تنفرش از وی می افزاید.بدو گفت خورشید با ماه نو گراید و نکه بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کش نشمرد
من اینک به پیش تو استاده ام تن و جان شیرین ترا داده ام
ز من هر چه خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد بداد و نبود آگه از شرم و باک
اما سیاوش که از هدف سودابه با خبر بود از شنیدن سخنانش سر باز زد و در دیدار بعدی وی را تهدید به قتل کرده از حرمسرا بیرون آمد.ولی سودابه دست به نیرنگی تازه زد. او ناله و زاری سر داده ندیمه ها را به یاری خواست و به آنها گفت که سیاوش با نیت بد به او حمله کرده است. خبر به کیکاووس می رسد. وی ماجرا را از زبان سودابه شنید اما از یک سو به پاکی پسرش اطمینان داشت و از طرف دیگر وضع و حال سودابه گواه می داد که وی دروغ می گوید. اما این رویداد، شایعات مردم شهر را به دنبال داشت و این امر به اضافه دسیسه های سودابه، دگر بار سایه بدگمانی بر دل شاه افکند. سیاوش برای اثبات بی گناهی و پاکی خود پیشنهاد کرد که آزمایش آتش درباره اش اجرا شود. آتش انبوه برپا کردند :نهادند هیزم هم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند
نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه
سیاوش جامه ای سپید پوشید و بر اسبی سیاه نشست، از آتش گذر کرد و نزد پدر آمد. شادمانی و سرور مردم زیاد بود. جشنی بر پا شد و کیکاووس از مردم نظرخواهی کرد. همه رای به مرگ سودابه دادند ولی سیاوش از پدرش خواست تا از کشتن سودابه بگذرد. اما بعدها سودابه به سزای خیانت خود رسید و کشته شد.پناهنده شدن سیاوش به افراسیاب
پس از چندی تورانیان در مرزهای ایران دست به تدارک جنگ زدند. کیکاووس سیاوش را مامور نبرد کرد و رستم را نیز همراهش نمود. هنگامی که دو سپاه روبروی یکدیگر آماده جنگ شدند، افراسیاب شبی در خواب دید که ایرانیان بر وی غلبه یافته او را دست بسته نزد کیکاووس برده و می خواهند به دو نیمش کنند. ستاره شناسان و خوابگزاران وی را از دست زدن به جنگ منع کردند و صلاح کار را در صلح و سازش دیدند. سیاوش پس از رایزنی به آشتی تن در داد. رستم مامور شد که نزد کیکاووس رفته قرارداد صلح را به نظر وی برساند. کیکاووس پس از آگاهی بر رویدادها، به رستم پرخاش کرد و از او خواست که بازگردد، همه گروگانهای تورانی را بکشد، هدایای شان را به آتش افکند و با تورانیان به جنگ برخیزد. اما رستم به شاه تذکر داد که پیمان شکنی وی و سیاوش کاری ناشایسته است. کیکاووس خشم آلوده رستم را به سیستان فرستاد و به سیاوش نامه نوشته، از او خواست تا با افراسیاب بجنگد. سیاوش اجرای دستور پدر را نابخردانه دید و سپردن سپاه به طوس را نیز غیر عاقلانه دانست. پس با دو پهلوان از هواداران و یاران خود به مشورت نشست و پس از جلب موافقت آنان، آهنگ آن کرد که به افراسیاب پناهنده شود. یکی از آن دو پهلوان که زنگه نام داشت، به سفارت نزد افراسیاب رفت و برای او شرح داد که بهای آشتی با وی برای سیاوش بس سنگین بوده است و اکنون از او می خواهد که اجازه دهد تا به توران برود و در خدمت وی باشد.افراسیاب درخواست شهزاده دل آزرده را پذیرفت و موافقت خود را طی نامه ای به وی اعلام داشت. سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و همراه افراسیاب به توران زمین رفت. پیران ویسه سردار افراسیاب دختر خود جریره را به همسری سیاوش درآورد. افراسیاب نیز دختر خود فرنگیس را به زنی به وی داد. افراسیاب همچنین ایالات خوارزم را را به داماد خود سپرد تا وی در آن سامان حکمرانی کند و ساختن گنگ دژ پس از این ازدواج ها صورت گرفت. سیاوش علاوه بر آن شهری بنیان نهاد که سیاوشگرد یعنی «شهر سیاوش» نامیده شد. از جریره دختر پیران ویسه پسری زاده شد که او را فرود نام نهادند. فرنگیس نیز از سیاوش باردار شد.کشته شدن سیاوش
در این بین گرسیوز برادر افراسیاب که بر سیاوش رشک می برد نزد برادر خود افراسیاب از او بدگویی کرد و چنین وانمود که سیاوش آهنگ کشتن او را دارد. به علت فتنه های گرسیوز میان افراسیاب و سیاوش جنگی درگرفت و سیاوش کشته شد. درباره چگونگی کشته شدن سیاوش چنین نوشته اند : «گروی زره» و «دمور» همراه با گرسیوز، سیاوش را با حالتی بسیار اسفناک و شگفت انگیز به دشتی خلوت کشانیدند و گروی زره، خنجر را از گرسیوز گرفت و سر سیاوش را از تن جدا کرد:ز گــــرسیوز آن خنـــــجر آبگـــــون گــروی زره بســـتد از بــــهر خـــون
بـــیفکند شـــیر ژیان را بــــه خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکــــی تشت بنهاد زریـــن بـــرش جدا کرد زان سرو سیمین ســرش
بجایی که فرموده بود تشت خون گـــروی زره بــرد و کـــردش نگـــون
یکـــی باد با تـــیره گردی سیــــاه برآمـــد بـــپوشید خــورشید و مــاه
همـی یکـــدیگــر را نــــدیدند روی گـــرفتند نـــفرین هــمه بر گــــروی
سیاوش پاک اندیش، هستی خود را نثار شرافتی کرد که هر انسان آزاده ای باید داشته باشد. افراسیاب که همراه و همگام تاریکی و ناپاکی بود و چون دست خود را در خون سیاوش آغشته کرد، در ژرفای بیداد و ستم بیشتر غوطه ور شد و هستی خویشتن، بلکه بر هزاران تورانی بی گناه دیگر نیز تباه ساخت، سرزمینش را به ویرانی کشید و جنگ و خونریزی بین دو کشور دگرباره شعله ور گردید.سیاوش صاحب اسبی سیاه به نام شبرنگ (شبرنگ بهزاد) بود. سیاوش و شبرنگ به شدت به یکدیگر علاقه مند بودند. شبرنگ مانند رخش(اسب رستم)، زبان انسان را درک می کرد و به سیاوش به طور کلی وفادار بود.سیاوش قبل از مرگ به شبرنگ اسب باوفا و باعاطفه اش گفت : «ای شبرنگ، ای یار وفادارم، بدان که اینها دارند خونم را به ناحق می ریزند. به این جهت تو را بدون زین و لگام رها می کنم. برو و مثل حیوانات وحشی روزگار بگذران و تسلیم کسی نشو و به هیچ کس سواری نده تا وقتی پسرم کیخسرو قرار شد به ایران برود اسب راهوارش باش و با هم انتقام خون مرا از افراسیاب بگیرید»بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آمد به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن
از آخُر ببُر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی
ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن به نعلت زمین را بروب
روزگار بدین منوال می گذشت تا آنکه گیو پهلوان نامی ایران و داماد جهان پهلوان رستم زال به توران آمد و فرنگیس و کیخسرو پسر سیاوش را در سیاوش گرد یافت. در این هنگام فرنگیس جریان شبرنگ را به کیخسرو گفت. کیخسرو بی درنگ به جست و جو پرداخت و آن را یافت. آنگاه گیو و فرنگیس و کیخسرو سوار بر شبرنگ رهسپار ایران شدند و به انتقام خون سیاوش افراسیاب را کشتند.جنایت هولناک چون پا می گیرد و روح اهورایی سیاوش از تنش جدا می شود و خونش بر زمین می ریزد به ناگاه گیاهی از زمین می روید که آن گیاه را «پر سیاوشان» می نامند و از آن گیاه بهره های فراوان دارویی می برند و برگ آن بسیاری از دردها را درمان می کند.به ساعت گیاهی برآمد ز خون بدانجا که تشت کردش نگون
گیاه را دهم من کنونت نشان که خوانی همی خون سیاوشان
بسی فایده خلق را هست از وی که هست اصلش از خوان آن ماه روی