ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.
در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.
بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است
ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:
هنرها بیاموختش سر بسر
بسی رنج برداشت کآمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از جهان
آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند.
کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.
سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:
مرا راه بنما سوی بخردان
بزرگان و کار آزموده روان
چه آموزم اندر شبستان شاه؟
به دانش زنان کی نمایند راه؟
بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
پس پردۀ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت.
بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:
سیاوش بدو گفت کاین خود مباد
که از بهر دل من دهم دین به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشگین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد.
سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بدان باز جستن همی چاره جست
ببوئید دست سیاوش نخست
برو بازوی و سرو بالای او
سراسر ببوئید هر جای او
ز سودابه بوی می و مشگ ناب
همی یافت کاووس و بوی گلاب
ندید از سیاوش چنان نیز بوی
نشان بسودن ندید اندروی
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد
ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:
ببارید سودابه از دیده آب
همی گفت، روشن ببین آفتاب
همی گفتمت کاو چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند
نشان بد اندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه و با انجمن
پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
ندارم ازین کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم بود ز ابلهی
سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت
بر آتش بباید یکی را گذشت
سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:
به پاسخ چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود، بسپرم
ازین ننگ خواریست گر نگذرم
خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد
چنان آمد اسب و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه، دادگر
چو پیش پدر شد سیاوخش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسب کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاوخش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.
سیاوش چین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
بمن بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
سیاوخش را گفت، بخشیدمت
از آن پس که بر راستی دیدمت
دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد
و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.
چین بود رأی جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
به رأی و به اندیشۀ نابکار
کجا باز گردد بد روزگار
سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند.
گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:
خروشی برآمد از افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
فکند از سر تخت خود را به خاک
برآمد ز جانش آتش سهمناک
گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: مرا به حال خود بگذار.
زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد.
در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد.
جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد:
دمیدی بکردار غرنده میغ
میانم به دو نیم کردی به تیغ
خروشید می من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیاید دلاور سران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون
که بر طالعش بر کسی نیست شاه
کند بوم و بر راه بما بر تباه
مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی را به گاه
غمی گردد از جنگ او پادشاه
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تختگاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش به جنگ و به کین
افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد
و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند
و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد با دانش و پر فسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند
به بند گران پای ترکان ببند
پس آن بندگان را سوی ما فرست
که سرشان بخواهم ز تنشان گسست
رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت
ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید.
سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر،
یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:
یکی راه بگشای تا بگذرم
به جائی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر نهان
که نامم ز کاووس گردد نهان
زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند.
سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند.
دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد.
آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار
شوم زار من کشته بر بیگناه
کسی دیگر آید برین تاج و گاه
تو پیمان همی داری و رأی راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
ز گفتار بدگوی و از بخت بد
چنین بیگنه بر سرم بد رسد
به ایران رسد زود این گفتگوی
کس آید بتوران بدین جستجوی
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم
پر از جنگ گردد سراسر زمین
زمانه شود پر ز شمشیر کین
بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش
کز ایران بتوران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراکندن گنج آراسته
از ایران و توران بر آید خروش
جهانی ز خون من آید بجوش
چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد.
روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد.
سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد.
گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت.
گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند.
سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند.
سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند.
هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد.
در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بدینگونه همداستان
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار اهریمن است
پشیمانی و رنج جان و تن است
به بندش همی دار تا روزگار
برین مرترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از آن پس ورا سر بریدن سزد
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به تن
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید، این خردمند شاه
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است
ببینیم پاداش این زشتکار
بپیچی به فرجام ازین روزگار
بیاد آور آن تیغ الماسگون
کزان تیغ گردد جهان پر ز خون
وزان نامداران ایران گروه
که از خشمشان گشت گیتی ستوه
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهۀ پیل کوس
فریبرز و کاوس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
چو بهرام و چون زنگۀ شاوران
چو گستهم و گژدهم کند آوران
زواره فرامرز و دستان سام
همه تیغها برکشند از نیام
دلیران و شیران کاووس شاه
همه پهلوانان با فر و جاه
بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور
مفرمای کردن بدین بر شتاب
که توران شود سر بسر زین خراب
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من به دیده ندیدم گناه
ولیکن بگفت ستاره شمر
به فرجام ازو سختی آید پسر
لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:
که آنروز افکنده بودند تیر
سیاوخش و گرسیوز شیر گیر
چو پیش نشانه فراز آمد اوی
گروی زره آن بد زشتخوی
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد از تن سرش
کجا آنکه فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
به ساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد.
تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند.
اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی کاخ سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر تخت، کاووس شاه
آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:
نه توران بمانم نه افراسیاب
ز خون شهر توران کنم رود آب
مگر کین آن شهریار جوان
بخواهم از آن ترک تیره روان
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب
نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.
همه شهر ایران کمر بسته اند
ز کین سیاوش جگر خسته اند
خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.
خسرو یا اشک بیست و چهارم یکی از شاهان ایران از خاندان اشکانی بود. وی بیستوچهارمین شاه اشکانی بود و از حدود سال ۱۱۰ تا ۱۲۹ میلادی پادشاهی کرد. وی را برادر پاکور دوم دانستهاند. اگرچه پاکور دو پسر داشت اما مجلس مهستان رأی به جانشینی خسرو داد .
پایان صلح ایران و روم
مدتی پس از به شاهی رسیدن خسرو صلحی که از زمان پادشاهی بلاش یکم میان دو دولت ایران و روم حاکم بود با نبردی که درگرفت پس از پنجاه سال پایان یافت. این نبرد نیز مانند بیشتر نبردهایی که میان دو کشور درگرفته بود بر سر ارمنستان بود.
این نبرد هنگامی اتفاق افتاد که تراژان قیصر روم بود. او در تاریخ یکی از برجستهترین سرداران روم به شمار میآید. وی با تربیت کردن لژیونهای منظم و مشقدیده ارتش روم را بازسازی کرد. آغاز نبرد به خاطر این بود که پس از فوت تیرداد پسر بلاش یکم که پادشاه ارمنستان بود خسرو برادرزادهٔ خود اکزدارس را بر تخت شاهی ارمنستان نشاند. تراژان با این کار به مخالفت پرداخت چون بر طبق پیمانی که نزدیک پنجاه سال پیش از این میان بلاش یکم پادشاه آن زمان ایران و نرون قیصر روم بسته شده بود اشکانیان باید شاه ارمنستان را با رضایت خاطر دولت روم انتخاب میکردند وهمچنین شاه ارمنستان میبایست تاج شاهی را در روم و از دست قیصر بگیرد. تراژان با سپاهی گسترده به نبرد با اشکانیان شتافت. هنگامی که رومیان به مقدونیه رسیدند نمایندهٔ خسرو با پیشکشهای بسیار به نزد تراژان رفته و پیام خسرو را مبنی بر اینکه وی آماده است تا اکزدارس را از پادشاهی ارمنستان برکنار کرده و پارتاماریز پسر تیرداد را با صلاحدید تراژان به آن مقام بگمارد اعلام نمود. تراژان هدایا و پیشنهاد خسرو را نپذیرفت و پاسخ داد که "پس از ورود به سوریه آنچه صلاح باشد انجام خواهیم داد".
تراژان با شتاب به سوریه رسید و در انتظاز پارتامیز ماند. پارتامیز پس از رسیدن تاج شاهی را به تراژان داد تا وی خود تاج پاهی ارمنستان را بر سر او گذارد و فرمانروایی او را به رسمیت شناسد. او نه تنها این کار را نکرد بلکه پس از گریختن پارتامیز او را تعقیب کرده و کشت.
تراژان قیصر روم توانست ارمنستان و بینالنهرین را از چنگ ایرانیان خارج کند . ارتش روم همچنین تیسفون پایتخت اشکانیان را نیز تصرف کرده و تراژان یک شاهزادهٔ اشکانی را بر تخت نشاند. رومیان سپس روانهٔ خلیج فارس شدند و پرچم روم را در آنجا به اهتزاز درآوردند. رومیان در مسیر لشکرکشی خود در همه جا دست به غارت و چپاول و کشتار زدند. خسرو که خود را آمادهٔ نبرد با رومیان نمیدید سرزمینهای در تصرف آنان را تحریک به شورش کرد. این تدبیر خسرو و همچنین ناراضی بودن مردم مناطق تصرف شده از رفتار رومیان باعث شد تا تراژان به سوی روم عقبنشینی کند. دلیل اینکه اشکانیان خود به مقابله با رومیان نپرداختند این بود که بر اثر پنجاه سال جنگ داخلی بسیار ضعیف شده بودند.
تراژان در سال ۱۱۷ میلادی مرد و هادریان به جای او قیصر روم شد. قیصر جدید علاقهمند به نبرد در شرق نبود و به همین خاطر ارمنستان و بینالنهرین را از ارتش روم خالی کرد. هادریان چندی بعد با خسرو در مرز دو کشور ملاقات کرده و دختر خسرو را که در زمان تراژان به همراه تخت زرین به چنگ رومیها افتاده بود به او بازگردانید و وعده داد که تخت زرین را نیز به زودی پس دهد .خسرو اندکی پس از آزادی دخترش و دیدن او درگذشت.
سپهبد سورنا (رستم سورن پهلو) (52-82 پیش از میلاد) یکی از سرداران دلیر سپاه ایران در زمان اشکانیان است. بر پایه گفته پلوتارک «سورنا در دلیری و توانایی پیشروترین پارتی/ایرانی دوران خود بود
سورنا سردار دلیر پارتی معاصر اشک سیزدهم، ارد اول (قرن اول ق م.) وی از نظر نژاد و ثروت و شهرت پس از شاه رتبه اول را داشت و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری پادشاه حق داشت که کمربند شاهی را به کمر بندد. سورنا ارد را به تخت نشانید و شهر سلوکیه را متصرف شد و اول کسی بود که بر دیوار شهر مذکور بر آمد و با دست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند به زیر افکند
. وی در این هنگام بسیار جوان بود مع هذا بحزم و احتیاط و خردمندی شهره بود و بر اثر این صفات کراسوس سردار رومی را مغلوب کرد، چه نخست جسارت و تکبر کراسوس و یأسی که بر اثر بدبختیها سورنا را دست داده بود، به آسانی ویرا در دامهایی افکند که سورنا برایش گسترده بود. با وجود این ارد بجای اینکه سورنا را پاداش نیک دهد، بر او رشک برد و نابودش کرد. سورن یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ، در زمان اشکانیان است که سپاه ایران را در نخستین جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، برای اولین بار با شکستی سخت و تاریخی روبرو ساخت. او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست. وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی (در زمان اشکانیان و ساسانیان) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی به معنی نیرومند میباشد. (نمونه دیگر این واِِژه در کلمه اردیسور آناهیتا یعنی ناهید بالنده و نیرومند بکار رفته است.) از دیگر نام آوران این خاندان ویندهفرن (گندفر) است که در سده نخست میلادی استاندار سیستان بود؛ قلمرو او از هند و پنجاب تا سیستان و بلوچستان امتداد داشت. برخی پژوهشگران او را با رستم دستان قهرمان حماسی ایران یکی میدانند. ذکر نام رستم در منظومه پهلوی اشکانی درخت آسوریک ارتباط او را با اشکانیان نشان میدهد.2013سال پیش در روز 31 مارس سال دوم پیش از میلاد فرهاد چهارم ، پادشاه اشکانی در توطئه ای توسط همسرش که یک زن رمی بود، مسموم شد و به قتل رسید. دستکم مورخان این روز را به عنوان روز مرگ فرهاد چهارم شاه ایران دانسته اند.
فرهاد چهارم در توطئه ای توسط زن رمی اش به نام ترموزا یا ترموسا مسموم شد و در این توطئه پسرش فرهادک نیز با مادر همدست بود.
درپی شکست کراسوس فرمانده و کنسول رم در جنگ حرّان در سال 53 پیش از میلاد از سورنا سردار نامدارایران و کشته شدنش، پرچمهای رم به دست ایران افتاد و باعث آشفتگی عمیقی در قلمرو امپراتوری رم شد.
اگوستوس امپراتور رم که از سال 27 پیش از میلاد به مدت 31 سال فرامانروای رم بود برای پایان دادن به این تحقیررومیان که روحیه خود را از دست داده بودند با دولت ایران وارد معامله شد و قرار شد که پرچمها را از ایران بخرد و پول را به اقساط بپردازد. وی برای خرسند ساختن فرهاد چهارم که با این معامله موافقت کرده بود یک دختر رمی را هم برای وی فرستاد. فرهاد فریفته این دختر شد و با او ازدواج کرد و نامش را ترموزا گذارد.
به نوشته برخی از مورخان، ترموزا یا ترموسا درعین حال جاسوس امپراتوری رم بوده و دستور داشت فرهاد چهارم را تحت تاثیر تلقینات خود قرار دهد.
ترموزا از فرهاد چهارم دارای پسری شد که نامش را فرهادک گذا شتند. فرهاد از زن قبلی خود و نیز کنیزهایش پسران دیگری داشت.
ترموزا برای اینکه پادشاهی به پسر خودش برسد و در عین حال خدمتی هم به وطن اصلی کرده باشد به شوهر تلقین کرد که پسران بزرگتر را که بیم کودتا کردنشان می رود به شهر رم بفرستد تا در عین حال با طرز زندگی رومیان و فنون نظامی آنان آشنا شوند. فرهاد پذیرفت، ولی پسران او از آن پس عملا گروگان دولت رم بودند.
در این میان ترموزا از فرصت استفاده کرد و با کمک پسرش، شوهر را مسموم ساخت و بزرگان ایران مجبور شدند که فرهادک را که تنها فرزند در دسترس بود به نام فرهاد پنجم به تخت سلطنت بنشانند.
امپراتور رم پس از شنیدن این خبر، نوه خود کایوس را برای گفتن تبریک روانه تیسفون کرد.
فرهاد پنجم به توصیه مادر تا کنار رود فرات (تیسفون در ساحل شرقی دجله است) به استقبال کایوس رفت و در دیدار با کایوس از دعاوی ایران بر ارمنستان گذشت.
ترموزا و کایوس به فرهاد پنجم تلقین کرده بودند که ارمنستان عامل اختلاف دو امپراتوری رم و ایران است و تا زمانیکه تحت قیمومت ایران باشد و شاه آن را سنای ایران (مهستان) انتخاب و اعزام دارد این اختلاف وجود خواهد داشت و صلح و صفا دوام نخواهد آورد و فرهاد پنجم گفته های آنها را پذیرفت.
این اشتباه فرهاد پنجم موجب رنجش بزرگان ایران شد و ضرب سکه با تصویر مادر و پسر که قبلا در ایران رسم نبود و حاکی از شراکت مادر در سلطنت فرزند بود، این رنجش را به خشم مبدّل ساخت.
سران ایران از طرز تفکر فرهاد پنجم هم که تحت تاثیر مادر به یونانی ها و رمی ها نزدیکتر از ایرانی ها بود ناخرسند بودند طرح برکناری او را به مهستان بردند و کارهایی را که مادر او ترموزا به سود رومیان انجام داده بود ارائه کردند که تصویب شد و یک شاهزاده اشکانی دیگر را به نام ارد دوم به پادشاهی ایران برگزیده شد که یک نظامی خشن و سختگیر و قانونگریز بود.
فرهاد پنجم نزدیک به چهار سال سلطنت کرده بود. مورخان به سرنوشت ترموزا اشاره ای نکرده اند. شاید او به رم بازگشته بود زیرا که چهار سال پس از برکناری فرهاد پنجم، پسران فرهاد چهارم که در شهر رم بودند به ایران بازگشتند و بعدا یکی از آنان شاه ایران شد.
به این ترتیب در روز 31 مارس سال دوم پیش از میلاد فرهاد چهارم ، پادشاه اشکانی در توطئه ای توسط همسر رمی و پسرش مسموم شد. اما دوران قدرت این مادر و فرزند خیانت پیشه کوتاه بود و به زودی شاه تازه ای از خاندان اشکانی بر تخت سلطنت ایران نشست.
حالا می خوام این وسط داستان یکی مطلب های جالبی که درباره ی زیبایی پانتآ گفته شده را بنویسم :پانتآ ، شمشیر به دست نمی گرفت ،
در میدان های نبرد حضور نمی یافت ،
با ژوبین سینه هارا نمی شکافت ،
با این همه ولوله در میان جنگاوران می انداخت.
تاریخ اگر یادی از این زن کرده است ،
به آن خاطر است که او عشق را مسلح می کرد و به
پیکار گاه می فرستاد.
پانتا ، با تنی به لطافت گلبرگ ،
با چهره ای ملاحت فرشتگان
با کلامی به حلاوت عسل ،
قدرتمند تشنه به خون را زبون می کرد و به جنون
می کشاند.
او می خواست عاشقانه شب و روزش را به هم پیوند
دهد ، اما وجودش ، انگیزه بسیاری از کشاکش ها ،
کشمکش ها ، درگیری ها و جنگ های زمانش شد .