‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

بابک خرمدین، دلیر مرد ایران

با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی توسط اعراب، آنان که از ژرفای بیابانهای عربستان به ایران آمده بودند نظامی را بر پا کردند که ایران را به ما قبل دوران مادها برد . ولی خوشبختانه با پیروزی انقلاب بزرگ شرق به رهبری بزرگ مردی به نام ابومسلم خراسانی نظام شبه برده داری و شبه فئودالی اعراب به یکباره فرو ریخت و دوباره ایرانیان به حکومت بازگشتند و مملکت را در دست گرفتند و تلاش برای از بین بردن نظام شبه فئودالی و برده گی اعراب را آغاز کردند . از میان پیشگامان این قیام بزرگ برای رهائی از استیلای اعراب میتوان به یوسف برم - سپیدگامگان - سرخ جامگان - حمزه آذرک سیستانی و بابک خرمدین نام برد . خرمدین در آن زمان به کسانی گفته میشد که دارای دین بهی میبودند که آنرا زرتشتی مینامیدند و پیرو مزدک.

در انجمن بابک گریستن معنی نداشت و آنان از آیین زرتشتی و مزذکی پیروی میکردند و گریستن را جزو مکروهات دین میدانستند و شاد زیستن را مستحبات . اما شاد زیستن برای آنان به این معنا بود که تنها زمانی انسان میتواند شاد باشد که در جامعه محرومیت نباشد و مردم در رفاه باشند . بابک سردار ایران در آغاز قرن دوم و به عبارتی در سال 200 ق جنبش خود را رسما آغاز کرد . "ابن حزم" مینویسد ایرانیان از نظر وسعت ممالک و فزونی نیرو بر همه ملتها برتری داشتند. مرکز فعالیت بابک در آذربایجان بود . به گزارش "بلاذری" در حاکمیت ابن فیس اعراب گروه گروه به آذربایجان خیزش میکردند و اموال و زمینهای آنان را تصرف کردند . طبق تاریخی بخارا از اعراب چنین میگوید : مردی وی را دو دختربود که "ورقا ابن نصر" هردو دختر را بیرون کشید . مرد گفت :چرا دختران مرا میبری ؟ مرد عرب جواب نداد و اعتنایی نکرد . پدر بجست و کاردی بزد و برشکمش فرو برد . خبر به سران قبیله رسید و تمام مردانی که در آن روستا قادر به جنگ بودند به جهت تنبیه توسط اعراب وحشی کشته شدند. بنابراین بابک برخواست و به پشتوانه مردم دست به نهضتی زد که در تاریخ همیشه جاوید ماند . نخستین درگیری سپاه مامون با بابک در سال 204 ق گزارش شده است و نتیجه این جنگ پیروزی بابک شد. بعد از آن در سالهای 206 تا 212 هر سال سپاه عباسی عازم جنگ با بابک شدند که هرباره شکست خوردند . در سال 209 ق در دو نبرد بزرگ دو تن از فرماندهای برجسته مامون به قتل رسیدند . بابک در تمامی جنگهای خود با دلاوری و شهامت و اراده ای قوی خواب و خوراک و قدرت این اعراب وحشی را از بین برد.در یکی از نبردها که در آستانه ی شکست بودند بابک و برادرش مازیار و کاوه زره ی خود را در آوردند _ بابک فرمود:بنگرید و آگاه باشید که این آخرین نبرد ماست . اعراب از این جمله به وحشت افتادندبه دل سپاه تازیان وارد گشت و فرمانده ی تازیان را کشت و اینقدر مقاومت کردند که اعراب از بیم جانشان فرار کردند وبابک و یارانش آنها را تعقیب نموده و همه ی آنها را درهم کوبید. بعد از این پیروزی های چشمگیر بابک به گفته تاریخ طبری مردم تا اصفهان و همدان به جنبش او پیوستند . در آن زمان مامون در سال 18 رجب 218 ق درگذشت و برادرش معتصم به جایش نشست . او بلافاصله لشگری به غرب ایران گسیل کرد که به گفته تاریخ طبری در اواخر این سال شست هزار نفر از روستائیان همدان را قتل عام کردند . ولی در نهایت بابک سپاه معتصم را شکست داد و مرز فعالیت بابک تا بغداد هم رفت و معتصم از بیم حمله بابک به کاخش محل خود را به سامرا منتقل نمود و آنجا در آینده پایتخت دولت عباسی شد . تا اینکه خانواده بابک از جمله پسرش اسیر شدند . پسر بابک را مجبور به نوشتن نامه ای کردند تا بنویسد که بابک ( پدرش ) اگر تسلیم شود به صلاح همگان است . نامه به دست بابک رسید و او که به همراه زن و مادر و یک برادرش به قصد ارمنستان سفر میکرد با خواندن نامه بر افروخته شد و گفت اگر آن جوان پسر من بود باید جوانمردانه میمرد نه اینکه خودش را تسلیم دشمن کند . در چند روز بعد مادر و زن و برادرش دستگیر شدند و بابک به تنهایی مجبور به فرار به ارمنستان شد . و در نهایت یکی از کشاورزان که رخت و لباس برازنده و شمشیر زرین او را دید متوجه شد او شخص معمولی نیست و احتمالا بابک خرمدین است و در نتیجه او را به منزل دعوت کرد و او را خبر داد و در نتیجه بابک دستگیر شد .سپس او را دست بسته بردند و در بین راه مردم جمع شده بودند و از دستگیری رهبر محبوبشان شیون میکردند و بر سر میزدند . سپس بابک را به سامرا منتقل کردند و او را در لباسی زنانه و حنا کرده همراه با نقش و نگار در شهر گرداندند تا درس عبرتی برای دیگران شود تا از وطن خودشان دفاع نکند و سپس مراسم اعدام او با هیاهو و شلوغی زیادی آماده اجرا گشت .

"ابن الجوزی" مینویسد معتصم در کنار بابک نشست و گفت تو که اینهمه استقامت و مبارزه کردی حالا مشخص خواهد شد که چقدر تحمل داری . بابک نیز گفت : خواهیم دید.چون یک دست بابک را با شمشیر زدند خون از بازوانش فوران کرد و او صورتش را از خون دستانش رنگین کرد . خلیفه پرسد چرا چنین کردی ؟ بابک گفت : وقتی دستهایم را قطع کردی خون بدنم خارج میشود و چهره ام زرد رنگ و آنگاه تو خواهی گفت که چهره من از ترس مرگ زرد شد و من مایل نیستم چهره زرد رنگ مرا دشمن ( اعراب ) ببیند. سپس پاهای بابک قطع شد و شکمش را دریدند و در نهایت سر از بدنش جدا کردند و جسد بابک را بر روی چوبه داری بلند در سامرا قرار دادند و سرش را خلیفه برای عبدالله طاهر به خراسان فرستاد . اعدام بابک چنان مهم بود که محل دارش تا چند قرن به نام "خشبه بابک" ( چوبه دار بابک ) شهرت همگانی داشت . برادر بابک نیز مانند وی طبق گفته طبری تکه تکه شد و او هم مانند برادر بدون فریاد و شیونی از دنیا رفت . هم اکنون مراسم یادبود این سردار در شهر کلیبر در آذربایجان بر فراز کوهی که قلعه او هم آنجا قرار دارد همه ساله گرامی داشته میشود .

قلعه بابک در ارتفاعات شهرستان کلیبر در آذربایجان

بدین گونه بابک خرمدین بعد از 22 سال مبارزه پر افتخار برای کشورش که در تمام جنگها با اعراب پیروز بیرون می آمد با توطئه مردم ناسپاس گرفتار شد و زندگی وطن پرستانه اش به پایان رسید... روحش شاد باد.

هرمزان،سرداری میهن پرست

هُرمُزان یکی از سرداران دلیر ایرانی است که در جریان جنگ بین اعراب و ایران ( سال ۱۷ هجری)، فرمانده لشکر ایران در خوزستان بود و جانانه در برابر هجوم دشمنان ایستادگی کرد. او همچنین برادرزن خسرو پرویز و دایی شیرویه بود. پس از اینکه ایرانیان در نبرد قادسیه و جلولا شکست خوردند و به حلوان عقب نشینی کردند، یزدگرد سوم پادشاه ساسانی همراه بزرگان خاندان خود به طرف استخر و به قولی به قم و کاشان راه پیش گرفت و برای جلوگیری از پیشروی مسلمین، هرمزان که در درگاه یزدگرد قربی و مکانتی تمام داشت، گفت: اعراب از جانب حلوان بر ما تاخته‌اند و کاری از پیش برده‌اند و در آنجا با آنها نمی‌توان مقابله نمود، اما جمعی از این قوم در حدود اهواز و خوزستان هستند که سرداران دلیر و سلحشور ندارند و تاب حملة ما را ندارند اگر شهریار دستور دهد من بدان دیار بروم و لشکر گرد آورم و با سردار آن جمع که ابوموسی اشعری نام دارد درآویزم و او را بکشم و از فارس و اهواز مالی و لشکری فراز آورم. یزد گرد این پیشنهاد را از هرمزان پسندید و او را با گروهی، به آن سوی فرستاد.

آنگاه هرمزان خود را به شوشتر رسانید و در آنجا اردو زد و برای اینکه اگر محاصره ای پیش آید به زحمت نیفتد، آذوقه بسیار جمع کرد و کسانی را به شهرهای اطراف فرستاد تا نیروی لازم را فراهم آورند. ابوموسی نیز چون از این اقدام آگاه گردید، نامه به عمر نوشت و از آنچه اتفاق افتاده بود او را آگاه کرد. عمر به عماربن یاسر که او را به جای سعد به حاکمیت کوفه گمارده بود، نوشت تا با نیمی از سپاه خویش به ابوموسی بپیوندند. «چون سپاه ابوموسی به شوشتر نزدیک شد، هرمزان دستور داد تا خارهای آهنین سه پهلو ساخته و بر سر راه لشکر اسلام پاشیدند قشون که بی درنگ اسب می‌‌رانند به آن حوالی که رسیدند، خارها به دست و پای اسبان نشست و مدتی متحیر بودند.» پس از اینکه شوشتر توسط سپاهیان اسلام محاصره گردید و این محاصره به طول انجامید، هرمزان از شهر بیرون تاخت و شجاعان و بزرگان و شاهزادگان فارس حمله را آغاز کردند و جنگی سخت بین دو سپاه شروع شد، بطوری که «تعداد زیادی از سپاه مسلمانان کشته شدند و مجزاه بن ثور و براءبن مالک از جمله کسانی بودند که هرمزان شخصا آنها را کشته بود.» در این نبرد از ایرانیان هم عده ای کشته شد و ششصد تن نیز اسیر شدند که ابوموسی آنها را پیش آورد و گردن زد.

مسلمانان ۱۸ ماه بر دروازه شوشتر ماندند و پارسیان را همچنان در محاصره داشتند و نزدیک بود که لشکریان عرب خسته شوند و دست از کار بکشند، تا اینکه یک روز مردی از بزرگان شوشتر بطور پنهانی از شهر بیرون آمد و نزد ابوموسی رفت و گفت اگر مرا به جان و مال و فرزند زینهار باشد، در گرفتن شهر تو را یاری کنم. ابوموسی او را زنهار داد. آن مرد که سینه یا سیه نام داشت، گفت باید نخست مردی از لشکریان خویش با من بفرستی تا او را به درون شهر برم و همه جا را به او نشان بدهم. مردی از بنی شیبان بنام اشرس بن عوف با سینه از راه پنهان وارد شهر شد. سینه او را به خانه برد و عبایی بر او پوشید و گفت اکنون باید با من از خانه بیرون آیی و چنان وانمود کنی، که گویی یکی از چاکران من هستی. مرد چنان کرد و سینه او را در شهر گردانید. حتی یک بار بر در کاخ هرمزان گذشتند و هرمزان را با تنی چند از سرداران خود دیدند که خادمان شمعی پیش روی آنها گرفته بودند. پس از آنکه شهر را گشتند، سینه، و اشرس را از همان راه زیر زمینی بیرون برد و پیش ابوموسی اشعری رفتند و اشرس آنچه دیده بود به او گفت و افزود که دویست مرد را همراه من بفرست تا نگهبانان دروازه را بکشم و دروازه را بگشایم و تو با سپاه به ما بپیوندی. ابوموسی پس از شنیدن سخنان اشرس دستور داد دویست مرد همراه اشرس و سینه از همان راه زیر زمینی درون شهر رفتند ، خود را به دروازة شهر رسانده، نگهبانان را کشتند و دروازه را گشودند. «ابن اثیر در این باره می‌‌نویسد: چون عده ای به درون شهر شدند، در آنجا تکبیر گفتند و مسلمانان نیز از بیرون بانگ بر آوردند و درها را گشودند. مسلمانان هر پیکارمندی را در خواب از پای در آوردند و شهر را تسخیر نمودند.» صاحب تذکره نیز می‌‌گوید : «آن شهر ارم مانند، لگد کوب سم ستوران غازیان گردید.» و اما در این گیر و دار، هرمزان که طعمة خیانت یکی از هموطنان خویش شده بود، با عده ای از یاران خود در قلعه ای که درون شهر بود پناه گرفت و ابوموسی نیز وی را در قلعه به محاصره انداخت، تا توشه و آذوقة او تمام شود. هرمزان به مسلمانان گفت هر چه می‌‌خواهید بکنید، من یکصد تیر همراه خود دارم و به خدایم اهورا قسم تا یک تیر داشته باشم به من دست نمی‌یابید و تیر من خطا نمی‌رود. هرمزان پس از نبردی نابرابر به دست مسلمانان اسیر گشت و به نزد عمر فرستاده شد. آمده است: چون هرمزان را به نزد عمر بردند، عمر خواست او را بکشد. ولی در این هنگام، هرمزان آب خواست و چون به او آب دادند از عمر خواست، تا آن آب را ننوشیده، او را نکشند. عمر پذیرفت، هرمزان آب را به زمین ریخت. عمر گفت: بار دیگر برایش آبی بیاورید. هرمزان گفت: مرا امان دادی. عمر گفت : دروغ می‌‌گویی. انس بن مالک به میان آمد و گفت : راست می‌‌گوید ای سرور خداگرایان، تو او را امان دادی. اطرافیان نیز گفته هرمز را تصدیق کردند. در این هنگام عمر رو به هرمزان کرد و گفت: مرا فریفتی، باید اسلام آوری وگرنه تو را می‌‌کشم. پس هرمزان به اجبار اسلام آورد، در مدینه اقامت گزید. تا اینکه فیروزان (یکی از اسرای ایرانی) به سال 23 هجری در یک فرصت مناسب « عمر » خلیفه اعراب را که دستور تجاوز به خاک پاک ایران را صادر کرده بود ( به عنوان یک متجاوز) به خونخواهی یزدگرد سوم ، رستم فرخ زاد ، زنان و دختران ایرانی که توسط اعراب متجاوز به بردگی گرفته شده بودند و به مهرزاد بومش ایران ، با خنجری دو دم از پای در آورد. عبیدالله عمر( پسر عمر) به بهانه اینکه این امر به تحریک هرمزان بوده است وی را به قتل رساند.

سورنا، سردار نامدار تاریخ

سورنا (سورن پهلو) یکی از سرداران بزرگ و نامدار تاریخ در زمان اشکانیان است که سپاه ایران را در جنگ با رومیان فرماندهی کرد و رومیها را که تا آن زمان در همه جا پیروز بودند، با شکستگی سخت و تاریخی روبرو ساخت. او جوانی بود آریایی، خردمند، نیکوچهره، تنومند، دلیر، بلندبالا، با موی بلند و ظریف که پیشانیبندی به سبک ایرانیان باستان بر سر میبست.وی از خاندان سورن یکی از هفت خاندان معروف ایرانی (در زمان اشکانیان و ساسانیان) بود. سورن در زبان فارسی پهلوی به معنی نیرومند میباشد.
کراسوس فرمانروای بخش شرقی کشور روم آن زمان یعنی شام(سوریه) بود و برای گسترش دولت روم در آسیا، سودای چیرگی برایران، دستیابی به گنجینه های ارزشمند ایران و سپس گرفتن هند را در سر میپروراند و سرانجام با حمله به ایران این نقشه خویش را عملی ساخت. وی فاتح جنگ بردگان و درهمکوبنده اسپارتاکوس سردار قدرتمند انقلاب بردگان بود.
فرستاده ی ارد دوم ( شاه اشکانی ) به نزد کراسوس آمده تا درباره ی دلیل این دشمنی از او پرسش کند . فرستاده ایران گفت: « اگر برای نام آوری آمده ای ، ما آماده ی جنگیم اما اگر بهانه ی این جنگ و خونریزی ملت توست ، ما با مردمت هیچ ناسازی و دشمنی نداریم ». کراسوس پاسخ داد : « پاسخ شاهت را در سلوکیه می دهم » . فرستاده ایران جواب داد: « اگر بر کف دست من مو دیدی ، سلوکیه را هم خواهی دید ».
کراسوس (رییس دوره‌ای شورا) با سپاهی مرکب از۴۲ هزار نفر از لژیونهای ورزیده روم که خود فرماندهی آنان رابرعهده داشت به سوی ایران روانه شد و ارد (اشک۱۳) پادشاه اشکانی، سورنا سردار نامی ایران را مامور جنگ با کراسوس و دفع یورش رومیها کرد. نبرد میان دو کشور در سال ۵۳ پیش از میلاد در جلگه‌های میانرودان (بینالنهرین) و در نزدیکی شهر حران یا کاره (carrhae) روی داد. در جنگ حران، سورنا با یک نقشه نظامی ماهرانه و بهیاری سواران پارتی که تیراندازان چیره دستی بودند، توانست یک سوم سپاه روم را نابود کند. کراسوس و پسرش فابیوس Fabius (پوبلیوس) دراین جنگ کشته شدند و تنها شمار اندکی از رومیها موفق به فرار گردیدند.

لژیون های رومی سپرهای بزرگ و کلفتی داشتند که در پشت آن پناه می گرفتند و نیزه هایی قوی و بلند به درازای 2.5 تا 3.5 متر که اجازه نزدیک شدن به کسی نمی داد . هنگامی که لژیون های رومی آرایش نظامی می گرفتند و به اصطلاح به درون لاک می رفتند ، دیگر نه تیر و زوبین و نه شمشیر بر رویشان کارگر نبود و این شیوه ای بود که رومی ها با آن توانسته بودند نیمی از جهان را بگیرند . در این میان سورنا از شیوه ی جنگ و گریز بهره می گیرد ، شیوه ای که امروزه به جنگ های پارتیزانی معروف است . شیوه ای که لژیون رومی را مجبور می کند که از لاکش بیرون بیاید و این یعنی باز شدن و شکست . شیوه ی سورنا شیوه ای جالب و شگفت است که هنوز هم کاربری دارد . به دستور سورنا ، سواران ایرانی ، لباس های کهنه ای بر روی لباس های رزمی خود پوشیده اند . کراسوس از فرات گذشته و آماده ی درگیری است ، در برابر خود سپاهی می بیند که در چشم او ، وحشی و ژنده پوش است . لژیون ها که شکست چنین سپاهی را ساده می بینند از لاک دفاعی خود بیرون می آیند . لشگر زرهی سورنا آن کاه که به نزدیک لژیون ها می رسد ، کهنه لباس های خود را از تن می کند . اما لژیون های رومی دیگر فرصتی برای آرایش نظامی ندارند ، از لاک دفاعی بیرون آمده اند و کاملا آسیب پذیرند . پارت ها شیوه ای دیگر نیز دارند که برگرفته از همین شیوه ی جنگ و گریز به شیوه ی پارتیزانی است . این ترفند در نبرد میان ایران و روم در میان تیر اندازان ایرانی معمول است ، شیوه ای هراس انگیز که رومی ها آن را به نام خدنگ پارتی یا تیر پارتی می شناسند .
جنگ حران دارای اهمیت بسیار در تاریخ است زیرا رومیها پس از پیروزیهای پیدرپی برای اولین بار در جنگ شکست بزرگی خوردند و این شکست به قدرت آنان در دنیای آنروز سایه افکند و نام ایران را بار دیگر در جهان پرآوازه کرد و نام دولت پارت و شاهنشاهی اشکانی را جاودانه ساخت.

بد نیست یادآوری شود که سورنا پس از شاه مقام اول کشور را داشت؛ وی ارد را به تخت سلطلنت نشانید و به سبب نجابت خانوادگی در روز تاجگذاری شاهنشاه ایران کمربند شاهی را به کمر پادشاه بست. سورنا در این هنگام بیش از ۳۰ سال نداشت.

فیروزان(ابو لولو)، سمبل مقاومت مردم ایران

فیروزان (پیروز نهاوندی) سرباز گمنام و بنامی است که برای نجات ایران با اعراب مهاجم جنگید و سمبل مقاومت مردم ایران در مقابل اعراب مهاجم است. در جنگی که به سقوط تیسفون منجر شد به دست اعراب اسیر شد و به عنوان برده به یک نفر عرب به نام « مغیره بن شعبه » حاکم بین النهرین ( به قولی حاکم بصره یا کوفه ) فروخته شد.آنگونه که در کتاب (تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی) گفته شده ، فیروزان کسی بود که عمربن خطاب خلیفه مسلمین و کسی را که به ایران لشکر کشید را کشت و به نوعی انتقام ایرانیان را گرفت . فیروز دختری داشت که گویا مروارید نام داشت و از آنجا که در زبان عربی به مروارید لولو میگویند به فیروزان ابو لولو یا پدر مروارید گفته میشد.
پیروز نهاوندی که تا آن زمان همچنان پایبند به آیین نیاکان بود ، به سال 23 هجری ، در یک فرصت مناسب « عمر » خلیفه اعراب را که دستور تجاوز به خاک پاک ایران را صادر کرده بود ( به عنوان یک متجاوز و نه الزاما به عنوان یک خلیفه ) را به خونخواهی یزدگرد سوم ، رستم فرخ زاد ، زنان و دختران ایرانی که توسط اعراب متجاوز به بردگی گرفته شده بودند و به مهرزاد بومش ایران ، با خنجری دو دم از پای در آورد. عبیدالله عمر، پس از قتل پدرش، فیروزان را همراه با مروارید دخترش ، هرمزان سردار معروف ایرانی و یک مسیحی ایرانی بنام حفینه را ناجوانمردانه به قتل رسانید.
مدت هاست که شایعه ویران کردن آرامگاه فیروزان یا ابولولو در ایران بگوش میرسد . این شایعه با بستن درهای آرامگاه به روی بازدیدکنندگان و توریست ها جدی تر شد و اکنون که مرکز پژوهش های باستانشناسی وابسته به دانشگاه لندن رسما اعلام کرده که این اثر تاریخی و باستانی به زودی ویران خواهد شد. یکی از کسانی که به شدت این ماجرا را دنبال کرده شخصی است بنام محمد سلیم العوا دبیر کل اتحادیه بین المللی محققین مسلمان (که شهرتش از آنجائی است که گفته خداوند زن ها را برای بارور شدن و بچه آوردن به دنیا آورده است!!!).


به گزارش خبرگذاری عصر ایران، آیت الله تسخیری دبیر کل مجمع تقریب اسلامی در بیانیه ای از تعطیلی مزار قاتل خلیفه دوم خبرداد و تاکید کرد:‌ " خدا را شکر تلاش های ما با بسته شدن دری از درهای فتنه به نتیجه رسید و خواستار آن هستیم که این مزار برچیده شود"


دکتر محمد سلیم العوا دبیر کل اتحادیه جهانی علمای مسلمان درگفت و گو با سایت خبری العربیه اظهار داشت :تعطیلی این مزار پس از تلاش های اتحادیه جهانی علمای مسلمان صورت گرفت و هیاتی از این اتحادیه نیز در چند ماه گذشته به ایران سفر کرده و علاوه بر برسی موضوعات روابط اهل تسنن و شیعیان به ویژه در کشورهای عراق و لبنان، موضوع وجود مزاری برای قاتل خلیفه دوم در شهر کاشان را مطرح و آنرا از تقریب میان مذاهب اسلامی دانستند...وی اضافه کرد : در این سفر فهمیدیم که بسیاری از مسئولان دولتی حتی نام این مزار را هم نشنیده اند اما پس از بررسی، تصمیم گرفتند که این مزار تعطیل و سپس ویران شود...
مقبره فیروزان که در بین راه کاشان به شهر فین واقع است شامل یک حیاط، یک ورودیه، یک گنبد مخروطی با کاشیکاری فیروزه ای و سقف های نقاشی شده است. تاریخ اصلی ساختن بنا مشخص نیست اما میدانیم که در نیمه دوم قرن چهاردهم کاملا " بازسازی شده و سنگ قبر جدیدی نیز بر روی مزار او قرار داده شده است.

داستانک : فروتنی فریاپت پسر پادشاه اشکانی

اردوان (سومین پادشاه اشکانی و فرزند تیرداد یکم) پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفت و در میان مردم قدمی می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم . چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید . مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .
پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند پادشاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلایی را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند پادشاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی کردند .. پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .. زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دو نیم می کنند . پسر پادشاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا اینگونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم .و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن ...... فرزند پادشاه رو به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زورگویی و اذیت خلق خویش نیست .
زن با دیدن این همه فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاد و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد نمونه . . .
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد .