هنگامی که آراسپ وارد خیمه شد سرش را به پایین انداخته بود تا با جادوی چشمان پانتآ افسون نشود و از فرمانش باز نگردد.
هنگامی که وارد شد پانتآ روی تختش لم داده بود و هنگامی که آراسپ وارد شد هم از جایش تکان نخورد و در همان حالت لمیده فقط سرش را بلند کرد و تک نگاهی انداخت و دوباره سرش را به حالت قبل بر روی بالشت گذاشت . آراسپ رو به بانوی افسونگر شوش کرد و گفت : ما تصمیم گرفتیم تا تورا به فرمانده ی بزرگمان کوروش هدیه کنیم . هنگامی که پانتآ این را شنید یکه خورد و در جایش نشست و در همان زمان نقشه ای کشید تا با زیبایی فریبنده اش آراسپ را بفریبد و خود را از این خفت و اسارت نجات دهد. پس رو به آراسپ کرد و گفت : آه ، چه طور دلت می آید زنی به زیبایی و نجابت مرا به فرمانده ات بدهی ، من از بودن با تو بیشتر لذت می برم . سرت را بالا بگیر اینطوری موذب می شوم و نمی توانم سخن دلم را به تو بگویم . تو ای که در نگاه اول دل مرا برده ای و من اشتیاقی به بودن با فرمانده ات ندارم .
آراسپ سر بلند کرد و نگاهی به او انداخت . واقعا از نظر زیبایی بی همتا بود و زنی به زیبایی و فریبندگی او دراین دنیا ندیدهبود اما باز هم خود را نگاه داشت گفت : تو از چه چیز من خوشت می آید . ازکهن سالگی ام یا از زخمانی که تا الان در جنگ های مختلف دیده ام. یاوه نباف زن تو می خواهی به وسیله ی من نجات پیدا کنی اما کور خوانده ای و این تصمیم از جانب تمام سپاهیان است همان که گفتم حال آماده شو تا فرمانده بیاید.
پانتآ با صدای لطیفش همراه با اشوه های فریبنده ی زنانه اش گفت : آری کمتر کسی را دیده ام که به قوی ای تو باشد و زخم های به این عمیقی که نشانه ی شجاعت اوست بر صورت داشته باشد .
آراسپ با شنیدن این سخنان با خود گفت شاید او راست بگوید اما من باید به وظیفه ام عمل کنم و من نباید فریب او را بخورم . پس از جایش بلند شد و خواست برود که جمله ی آخر پانتآکا خودش را کرد : تو واقعا به احساسات من اهمیت نمی دهی پس برو و مرا که عاشق تو هستم رهاکن . و آراسپ از خیمه خارج شد و وقتی به بیرون از خیمه رفت با خود گفت شاید او راست ب گوید نه یقینا او راست می گوید از لفظ حرف زدنش معلوم بود که حسابی دل باخته ی من است.
از آن جا دور شد و در حین دوری همه وقت به خود میقبولاند که پانتآ عاشق او شده است....