اسکندر پس از آنکه به تخت جمشید راه یافت، گنجهای
هنگفت زر و سیم سلاطین هخامنشی را به یغما برد. ارزش یکی از گنجها به 120
هزار قنطار سیم برآورد شده. اسکندر به بالشتگاه شاه روی آورد و پنجهزار
قنطار زر بالای تخت شاه را ربود و سپس از زیرپایی شاه سه هزار قنطار زر به
خزانۀ خود فرستاد. همچنین تاک زرین که خوشههای آن از گرانبهاترین گوهرها
ساخته شده بود به دست اسکندر افتاد. سربازان اسکندر، مانند پیشوای خود، به
غارت سکنۀ تخت جمشید مشغول شدند. بنا به گزارشها و مدارک تاریخی، تخت
جمشید، توانگرترین شهر در جهان بود؛ حتی خانههای خصوصی از چیزهای
گرانبهایی که در دوران قدرت پارسیان گرد آمده بود، پر بود. سپاهیان اسکندر
مردم را بیرحمانه میکشتند، زنها را به بردگی میبردند، مقدونیها بر سر
تاراج گنجها و منابع با یکدیگر میجنگیدند.
به قول امستد: «اسکندر برای آنکه به بدنامی خود بیفزاید در نامههایش
میبالید که چگونه فرمان کشتار عام اسیران پارسی را داده بود... »
در ایام اقامت در تخت جمشید اسکندر به «پارسه گرد» رفت و گنجهای کوروش را
ضبط نمود. سپس به بزرگترین تباهکاری تاریخی خود دست زد و اعلام کرد که
تصمیم دارد ساختمان تخت جمشید را، به کینه توزی ویرانی آتن، خراب سازد.
امستد مینویسد: پارمنیون به این جهادگر جوان سفارش کرد که آنها را از
آسیب نگه دارد. او پافشاری نمود که درست نیست اسکندر مال خود را تباه
سازد، و گفت که اگر اسکندر را اینگونه جلوه بدهد که او فقط رهگذر است و
نمیخواهد فرمانروایی آسیا را نگاه دارد، آسیاییها با او همکاری نخواهند
کرد. این به اندازه ای نزدیک به حقیقت و درست بود که اسکندر حتی از گوش
کردن به آن سرباز زد. تاریخ نویسان بعد کوشیدند که این جنایت را کم جلوه
دهند و عذری بتراشند. برخی گفتند که اسکندر از پیش نیت این سوزاندن را
داشت و نقشۀ آن را کشیده بود ولی بزودی از آن پشیمان شد و بیهوده فرمان
داد که آتش را فرو نشانند. بیشتر گناه را بر گردن زنی به نام «تائیس» دلبر
سر کردۀ سپاه بطلمیوس گذاشتند که گفته میشد در یک مجلس میخوارگی اسکندر
را بر آن داشت که شعلۀ ویرانگر مرگ آور را بیندازد.
در تخت جمشید، ویرانهها، بازماندۀ داستان را حکایت میکند. اثر تیرهای سوختۀ سقف، هنوز روی پلکانها و پیکرتراشیها دیده میشود...
صدها ظرف که از گوناگون ترین و زیباترین سنگها تراشیده شده بود بیرون برده
و عمداً خرد شده بود... اسکندر نمیتوانست از این روشنتر، نشان بدهد که
روکش فرهنگ یونانی او، چه اندازه نازک بوده است.
اسکندر کشورگشاییهای نخست خود را از روی نمونۀ شهرستانهای پارسی سازمان
داده بود... او بیش از پیش زیر نفوذ عقیدههای شرقی در آمد و بزودی جلال و
شکوه پارسی را پیش گرفت. سرانجام او به خواب و خیال یکی کردن مردمان و
فرهنگ پارسی و یونانی افتاد. شرق، کشورگشای خشمگین خود را مسخره کرد...
اگر آتش اسکندر نوشتههای بس گرانبهای روی پوست را از میان برد، بیشتر
آنها به هر حال، فقط با گذشت زمان نابود میشد. او بدون اینکه چنین نیتی
داشته باشد این خدمت بزرگ را انجام داد که لوحهای گل خام را که به آسانی
از هم پاشیده میشد در این آتش سوزی پخت.
لوحهای سنگی را که باستانشناسان از زیر خاک بیرون آورده بود، واژه شناس به
یاری تاریخ نویس آمدهاند. مانند تخت جمشید، در شوش نیز کاوش شده و ادبیات
عیلامی شناسانده شده است. هرچند همدان هنوز در انتظار است که نوبۀ آن
برسد، در پشتههای شهرهای بابل، هزاران سند سوداگری به دست آمده که از
زمان شهریاران پارسی است و برای نخستین بار وصف مختصر زندگی اقتصادی
شاهنشاهی آنها را امکان پذیر ساخته است؛ اکنون سرانجام با کوشش
باستانشناس، واژه شناس، و تاریخ نویس، که دست به دست یکدیگر داده اند،
پارس هخامنشی از میان مردگان برخاسته است.
«دیودور» مورخ سدۀ اول میلادی راجع به شهر پرسپولیس چنین مینویسد:
در آن زمان شهری در زیر آفتاب، به ثروت این شهر پرسپولیس نبود. خانۀ اهالی پر بود از ثروتی که در مدت سالیان دراز جمع کرده بودند.
طلا و نقره و پارچههای ارغوانی و اشیاء نفیس را کسی نمیتوانست شماره
کند. این شهر بزرگ و نامیشاهان، مورد توهین و غارت و خرابی گردید. یک روز
غارت این شهر برای مقدونیهای حریص کافی نبود، اما برای اشیاء غارتی دست
یکدیگر را میانداختند و حتی یکدیگر را میکشتند. اشیاء نفیسه را خرد
میکردند... اسکندر به ارک وارد شد و خزانه ای که از زمان کورش تهیه شده
بود، به تصرف در آورد، مقدار طلا را اگر به قیمت تسعیر کنیم 120 هزار
تالان نقره بود. اسکندر سه هزار شتر و عدۀ زیادی قاطر از شوش و بابل خواست
تا این ذخایر را حمل کند...
«کنت گورث» مورخ سدۀ اول میلادی، ضمن بحث از حریق تخت جمشید از شهری که
نزدیک تخت جمشید بود و با آن آتش گرفته بود سخن میگوید: قشون مقدونی که
نزدیکی شهر اردو زده بودند به تصور اینکه شهر از سانحه آتش گرفته، به کمک
آمد تا حریق را خاموش کند ولی وقتی که دیدند خود اسکندر مشعلی به دست
دارد، آبی را که با خود آورده بودند به کناری نهادند و مواد سوختنی در آتش
انداختند. چنین بود فنای پایتخت تمام شرق و فنای شهری که هزار کشتی به قصد
آتن حرکت داد، آنهمه قشون به اروپا ریخت، پل روی دریا زد، کوهها را سوراخ
کرد تا آب دریا را به درون کوهها راند. از زمان خراب شدن آن قرنها گذشت و
از میان خرابهها دیگر کسی برنخاست. مقدونیها بعد از اینکه چنین شهری را
در میان عربدۀ سستی نابود کردند، شرمسار شدند.
اسکندر با وجود پیروزیهای بزرگی که به دست آورده بود از تعقیب داریوش غفلت
نورزید. به وی خبر دادند که نایب السلطنۀ بلخ او را محبوس کرده به سوی شرق
میبرد. اسکندر ضمن تعقیب آنها در حدود دامغان به اردوی فراریان رسیده جسد
نیمه جان داریوش را در ارابه ای دید که بدون راننده در حرکت بود.
به این ترتیب زندگی آخرین پادشاه سلسله ای که بیش از دو قرن در آسیا حکومت میکرد، با تحمل بدبختیهای فراوان سپری گردید.
کشته شدن داریوش به دست یک نفر ایرانی برای اسکندر خوشبختی بزرگی بود.
میگویند اسکندر جسد او را با جبۀ ارغوانی خود پوشانید و آن را به شوش نزد
مادرش فرستاد و فرمان داد تا با ادای تشریفات لازم وی را در استخر دفن
کنند.
پس از پایان کار داریوش، سربازان و یاران اسکندر، که چهار سال و نیم جلای
وطن کرده به فتح شرق مشغول بودند. علاقۀ فراوان داشتند که با موافقت
اسکندر بتوانند به وطن خود باز گردند، ولی اسکندر پس از وقوف بر نیت آنان،
ضمن نطقی هیجان انگیز، آنها را از این کار بازداشت و ایشان نیز فسخ عزیمت
کردند و تحت رهبری او به اشغال ایران شرقی ادامه دادند. اسکندر ضمن ادامۀ
پیشرفت در هرات، زرنگ، رخج و غیره، شهرهای جدیدی به نام خود بنا کرد
.مقاومت و سرسختی سغدیان سبب گردید که اسکندر دو سال برای سرکوبی آنان
مبارزه کند. در بهار سال 327 ق.م اسکندر از هندوکش به سوی هند سرازیر شد و
با وجود مقاومت هندیان به پیشرفتهایی نایل آمد.
در این موقع سربازان مقدونی که از دیرباز از ادامۀ جنگ خسته شده و از
نزدیکی و تقرب ایرانیان در دستگاه حکومت اسکندر رنجیده خاطر بودند، دوری
از وطن را بهانه کرده به شاه خود اعلام کردند که از این پس حاضر نیستند از
او پیروی کنند. اسکندر ناچار پس از عبور در طول سند سپاهیان خود را به دو
قسمت تقسیم کرد و به آنها دستور داد در مراجعت به ایران طوری حرکت کنند تا
در بهار سال 324 ق.م. به شوش برسند.
پایان لشکرکشی
بطوری که دیدیم اسکندر پس از عبور از
ایران، پیشرفت خود را به طرف شرق ادامه داد و شهرهای هرات، کابل و سمرقند
را تصرف نموده به درۀ علیای رود سند رسید، و در اینجا با نخستین حکمران
هندی برخورد و بر خلاف انتظار در نتیجۀ مقاومت دلاورانۀ هندیان، تلفات
سنگینی بر قوای او وارد آمد. مقدونیها وقتی که شنیدند در سمت مشرق این
مملکت پادشاهان مقتدر و توانایی هستند که فیلان جنگی، سپاه فراوان دارند
اجتماعاتی تشکیل داده، طی نطقهایی خستگی خود را از ادامه جنگ و علاقه خویش
را به مراجعت به وطن اعلام کردند. نطق عالی اسکندر در انصراف آنان مؤثر
نیفتاد.
یکی از سرداران او خطاب به پادشاه مقدونی چنین گفت:
برای مقاصد و کارهای انسانی باید حدی
تصور نمود. از لشکریانی که از یونان حرکت نموده اند قلیلی باقی مانده اند
اگر اسکندر میخواهد تمام عالم را مسخر سازد اول باید به یونان مراجعت کند
و فتوحات خود را در آنجا نمایش دهد و مجدداً لشکری برای این کار تجهیز کند.
اسکندر از شنیدن این حقایق تلخ در خشم شده مجلس را متفرق ساخت و عده ای از
یاران و همرزمان قدیم خود را که با او سر مخالفت داشتند کشت، و به امید
اینکه لشکریانش از مخالفت منصرف شوند تا سه روز عزلت اختیار نمود. بالاخره
چون اثری از پشیمانی آنها ظاهر نگردید او بوسیلۀ قربانیها استخاره کرد تا
معلوم دارد عبور به آن طرف «هیفاز» صلاح است یا نه؟ جواب مساعد نبود و
بزرگترین سرباز دنیا با مقدونیها موافقت نمود، و مغلوب متابعان خود گردید
و لذا فرمان مراجعت صادر نمود، و آن با نمایشات مسرت انگیز پذیرفته شد.
در مراجعت، اسکندر و سربازان او با دشواریهای بسیار روبرو گردیدند. عدۀ
زیادی از آنها بر اثر نبودن آذوقه، آب، و سایر مایحتاج زندگی رنج بسیار
بردند. از وقتی که اسکندر گجستک برای جنگ با ایران حرکت کرد دیگر به دیدن
وطن خود، مقدونیه، توفیق نیافت و در عنفوان جوانی به دلیل هرزگی و فساد و
فحشای زیاد درگذشت. ولی آنچه که از این سردار بزرگ غرب به جای مانده است
تجاوزگری و فتوحات و جنگهای متعدد است که به دلایل ---------- استعماری
غرب هزاران برابر بیش از آنچه که شایسته آن باشد برایش تبلیغات متعدد شده
است و جای شگفتی و تاسف دارد که بنیانگزار حقوق بشر و فاتح خردورز
سرزمینهای گوناگون کوروش بزرگ هخامنشی اینگونه بزرگ در جهان معرفی نشده
است.