هُرمُزان یکی از سرداران دلیر ایرانی است که در جریان جنگ بین اعراب و ایران ( سال ۱۷ هجری)، فرمانده لشکر ایران در خوزستان بود و جانانه در برابر هجوم دشمنان ایستادگی کرد. او همچنین برادرزن خسرو پرویز و دایی شیرویه بود. پس از اینکه ایرانیان در نبرد قادسیه و جلولا شکست خوردند و به حلوان عقب نشینی کردند، یزدگرد سوم پادشاه ساسانی همراه بزرگان خاندان خود به طرف استخر و به قولی به قم و کاشان راه پیش گرفت و برای جلوگیری از پیشروی مسلمین، هرمزان که در درگاه یزدگرد قربی و مکانتی تمام داشت، گفت: اعراب از جانب حلوان بر ما تاختهاند و کاری از پیش بردهاند و در آنجا با آنها نمیتوان مقابله نمود، اما جمعی از این قوم در حدود اهواز و خوزستان هستند که سرداران دلیر و سلحشور ندارند و تاب حملة ما را ندارند اگر شهریار دستور دهد من بدان دیار بروم و لشکر گرد آورم و با سردار آن جمع که ابوموسی اشعری نام دارد درآویزم و او را بکشم و از فارس و اهواز مالی و لشکری فراز آورم. یزد گرد این پیشنهاد را از هرمزان پسندید و او را با گروهی، به آن سوی فرستاد.
آنگاه هرمزان خود را به شوشتر رسانید و در آنجا اردو زد و برای اینکه اگر محاصره ای پیش آید به زحمت نیفتد، آذوقه بسیار جمع کرد و کسانی را به شهرهای اطراف فرستاد تا نیروی لازم را فراهم آورند. ابوموسی نیز چون از این اقدام آگاه گردید، نامه به عمر نوشت و از آنچه اتفاق افتاده بود او را آگاه کرد. عمر به عماربن یاسر که او را به جای سعد به حاکمیت کوفه گمارده بود، نوشت تا با نیمی از سپاه خویش به ابوموسی بپیوندند. «چون سپاه ابوموسی به شوشتر نزدیک شد، هرمزان دستور داد تا خارهای آهنین سه پهلو ساخته و بر سر راه لشکر اسلام پاشیدند قشون که بی درنگ اسب میرانند به آن حوالی که رسیدند، خارها به دست و پای اسبان نشست و مدتی متحیر بودند.» پس از اینکه شوشتر توسط سپاهیان اسلام محاصره گردید و این محاصره به طول انجامید، هرمزان از شهر بیرون تاخت و شجاعان و بزرگان و شاهزادگان فارس حمله را آغاز کردند و جنگی سخت بین دو سپاه شروع شد، بطوری که «تعداد زیادی از سپاه مسلمانان کشته شدند و مجزاه بن ثور و براءبن مالک از جمله کسانی بودند که هرمزان شخصا آنها را کشته بود.» در این نبرد از ایرانیان هم عده ای کشته شد و ششصد تن نیز اسیر شدند که ابوموسی آنها را پیش آورد و گردن زد.
مسلمانان ۱۸ ماه بر دروازه شوشتر ماندند و پارسیان را همچنان در محاصره داشتند و نزدیک بود که لشکریان عرب خسته شوند و دست از کار بکشند، تا اینکه یک روز مردی از بزرگان شوشتر بطور پنهانی از شهر بیرون آمد و نزد ابوموسی رفت و گفت اگر مرا به جان و مال و فرزند زینهار باشد، در گرفتن شهر تو را یاری کنم. ابوموسی او را زنهار داد. آن مرد که سینه یا سیه نام داشت، گفت باید نخست مردی از لشکریان خویش با من بفرستی تا او را به درون شهر برم و همه جا را به او نشان بدهم. مردی از بنی شیبان بنام اشرس بن عوف با سینه از راه پنهان وارد شهر شد. سینه او را به خانه برد و عبایی بر او پوشید و گفت اکنون باید با من از خانه بیرون آیی و چنان وانمود کنی، که گویی یکی از چاکران من هستی. مرد چنان کرد و سینه او را در شهر گردانید. حتی یک بار بر در کاخ هرمزان گذشتند و هرمزان را با تنی چند از سرداران خود دیدند که خادمان شمعی پیش روی آنها گرفته بودند. پس از آنکه شهر را گشتند، سینه، و اشرس را از همان راه زیر زمینی بیرون برد و پیش ابوموسی اشعری رفتند و اشرس آنچه دیده بود به او گفت و افزود که دویست مرد را همراه من بفرست تا نگهبانان دروازه را بکشم و دروازه را بگشایم و تو با سپاه به ما بپیوندی. ابوموسی پس از شنیدن سخنان اشرس دستور داد دویست مرد همراه اشرس و سینه از همان راه زیر زمینی درون شهر رفتند ، خود را به دروازة شهر رسانده، نگهبانان را کشتند و دروازه را گشودند. «ابن اثیر در این باره مینویسد: چون عده ای به درون شهر شدند، در آنجا تکبیر گفتند و مسلمانان نیز از بیرون بانگ بر آوردند و درها را گشودند. مسلمانان هر پیکارمندی را در خواب از پای در آوردند و شهر را تسخیر نمودند.» صاحب تذکره نیز میگوید : «آن شهر ارم مانند، لگد کوب سم ستوران غازیان گردید.» و اما در این گیر و دار، هرمزان که طعمة خیانت یکی از هموطنان خویش شده بود، با عده ای از یاران خود در قلعه ای که درون شهر بود پناه گرفت و ابوموسی نیز وی را در قلعه به محاصره انداخت، تا توشه و آذوقة او تمام شود. هرمزان به مسلمانان گفت هر چه میخواهید بکنید، من یکصد تیر همراه خود دارم و به خدایم اهورا قسم تا یک تیر داشته باشم به من دست نمییابید و تیر من خطا نمیرود. هرمزان پس از نبردی نابرابر به دست مسلمانان اسیر گشت و به نزد عمر فرستاده شد. آمده است: چون هرمزان را به نزد عمر بردند، عمر خواست او را بکشد. ولی در این هنگام، هرمزان آب خواست و چون به او آب دادند از عمر خواست، تا آن آب را ننوشیده، او را نکشند. عمر پذیرفت، هرمزان آب را به زمین ریخت. عمر گفت: بار دیگر برایش آبی بیاورید. هرمزان گفت: مرا امان دادی. عمر گفت : دروغ میگویی. انس بن مالک به میان آمد و گفت : راست میگوید ای سرور خداگرایان، تو او را امان دادی. اطرافیان نیز گفته هرمز را تصدیق کردند. در این هنگام عمر رو به هرمزان کرد و گفت: مرا فریفتی، باید اسلام آوری وگرنه تو را میکشم. پس هرمزان به اجبار اسلام آورد، در مدینه اقامت گزید. تا اینکه فیروزان (یکی از اسرای ایرانی) به سال 23 هجری در یک فرصت مناسب « عمر » خلیفه اعراب را که دستور تجاوز به خاک پاک ایران را صادر کرده بود ( به عنوان یک متجاوز) به خونخواهی یزدگرد سوم ، رستم فرخ زاد ، زنان و دختران ایرانی که توسط اعراب متجاوز به بردگی گرفته شده بودند و به مهرزاد بومش ایران ، با خنجری دو دم از پای در آورد. عبیدالله عمر( پسر عمر) به بهانه اینکه این امر به تحریک هرمزان بوده است وی را به قتل رساند.