‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

‌XXXXXXXXورود تازی ممنوعXXXXXXXX

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(داریوش بزرگ)

پانتآ بانوی افسونگر شوش(3)

هنگامی که آراسپ از چادر خارج شد پانتآ از این که توانست آراسپ را گول بزند خوشنود شد و تصمیم گرفت به محض ورود کوروش به چادر او را باخنجری که در دست داشت بکشد . آن خنجر برای پانتآ حکم مرگ یا زندگی را داشت. او این خنجر را همه جا با خود حمل می کرد تا اگر کسی خواست به عشق پاک او و همسرش آبراداتاس ختشه ای وارد کند سینه ی او را بشکافد. او آن خنجر را زیر بالشتش مخفی کرد تا هنگامی که کوروش آمد آن را برای حفاظت از عشق پاکش استفاده کند .
هنگام شام بود که سفره ای رنگین رابر زمین چادر انداختند و لباسی زیبا رابر تن پانتآ کردند. لباسی از جنس حریر که تمام بدن او را در بر گرفته بود آنچنان بر تن او می برازید که او چون فرشته ای شده بود.
کمی از شب گذشته بود که کوروش از راه رسید و پشت در خیمه ایتاد و گفت : من با شما کاری ندارم و فقط آمده ام تا از رفاه شما خاطر جمع شوم.شما تا زمانی که به آغوش همسرتان باز گردید می توانید با خیال راحت در اینجا بمانید من هم تا آن موقع از شما نگهداری می کنم . خدمتکاری نیز برای شما خواهم فرستاد.
پانتآ با شنیدن این سخنان خشنود شد و به کوروش گفت : بفر مایید داخل تا با هم چیزی بخوریم. اما کوروش نپذیرفت و گفت : نه ، ممنون من کار دارم و فردا هم جنگی بزرگ در راه است و باید استراحت کنم.
پانتآ از رفتار بزرگمنشانه ی کوروش خوشنود شد خیالش راحت شد اما در آن هنگام بیاد کاری که با آراسپ کرده بود افتاد وبسیار ناراحت شد و باخود گفت : دلم به حال آن پیرمرد می سوزد و از جای دیگر ازآن می ترسم که او دوباره به خیمه باز گردد و بخواهد به او صدمه ای بزند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد